🔻 پیامبری از خداوند درخواست کرد که فردی هم‌رتبه و هم‌مقام خودش در بهشت را به او نشان دهد. به او گفتند که حرکت کن و با آن نور الهی و نور نبوّتی که داشت، او را راهنمایی کردند که از کدام طرف برود. 🔸 رفت و رفت و رفت تا به کپری رسید. نزدیک کپر، لباسی دخترانه و خون‌آلود دید که گویا گرگ، دختر بچه‌ای را خورده و بخشی از بدن و لباسش، آنجا افتاده است. وقتی داخل کپر رفت، دید که پیرزنی، داخل کپر است و چشمانش هم کم سو یا نابینا است. 🔹 به آن پیامبر گفتند که این پیرزن، هم مقام شما است. گفت که خدایا، من پیامبر تو هستم و می‌خواهم کسی که واقعاً هم‌مقام خودم در بهشت باشد را ببینم. به او فرمودند که همین شخص است. آن پیامبر، جلو رفت و سلام کرد و گفت که مادر، نگرانی و مشکلی نداری؟ می‌خواست سرِ صحبت را باز کند. 🔸 پیرزن گفت که نوه‌ای داشتم که با من زندگی می‌کرد و یکی‌-دو روز است که نمی‌دانم کجا است. من، توان ندارم و چشمم هم بینایی ندارد که اطراف را بگردم. آن پیامبر گفت که ما در راه که می‌آمدیم، در فلان فاصله، جنازه‌ی دختر بچه‌ای با فلان لباس‌ها، روی زمین افتاده بود و گرگ، او را خورده بود. 🔹 پیرزن گفت که بله، نوه‌ی خودم بوده است. بعد گفت: «الحمد لله». آن پیامبر گفت که چرا خدا را شکر می‌کنی و حمد می‌گویی؟ گفت که تعلّق و وابستگی من به این بچه، حس و حالی را در من ایجاد می‌کرد که نمی‌توانستم با خدا زلال ارتباط برقرار کنم. خداوند صلاح دانست که او را هم از من بگیرد! 🙏@tanxxGOD