خاطرات شیطان در ماه رمضان: قسمت3: اون قضیه منتفیه! چقدر بدبختم من. یک بلایی سر من اومد که مجبور شدم که اون کاری نمیخواستم رو بکنم. چه بلایی؟ میگم براتون. چه کاری؟ اینم میگم براتون. خلاصه اوضاع انقدر بحرانی شد که مجبور شدم دست به دعا بشم و از خدا بخوام که کمکم کنه. نخندید دارم جدی میگم. دستهامو بلند کردم و گفتم: «یا الله و یا رحمن و یا رحیم...» نه. من که با این اسماء خدا رو صدا نمیزنم. اینجوری گفتم: «یا منتقم و یا مذلل! یا مضل الظالمین و الکفار! خدایا! یادت هست دیشب دعا کردم که کاری کن مردم روزه گرفتن را فراموش کنند؟ خواستم بگویم اون قضیه منتفیه.» الان میخواهید بگید این چه طرز دعا کردنه. آخه به جای اینکه ملت روزه گرفتن یادشون بره، روزه یادشون رفت. یعنی چی؟ باید خاطره امروز رو تعریف کنم تا بفهمید. دیشب نشستم کلی فکر کردم که چطوری بتونم مانع روزه گرفتن مردم بشم. تا به یک راه حل جدیدی رسیدم. همون شب نشستم و کلی دعا کردم که خدایا یک کاری کن ملت روزه گرفتن یادشون بره.