هدایت شده از تبلیغات بانوی خَلّاق💕
صنم هستم..‌.روزی که قرار بود به اجبار با برادزاده معلولِ ذهنیِ نامادریم ازدواج کنم فقط۱۵سالم بود..‌.. اینقدر فخری زن بابام توی گوش آقام خوند که آقام راضی شد.. بابام از فخری زنش خیلی حساب میبرد ‌و منو مجبور به این ازدواج کرد....شبی که اومدند خواستگاری در حالیکه نگاهم به مرتضی برادرزاده ی‌ نامادریم بود به آینده ای که قرار بود باهاش داشته باشم فکر میکردم و غصه میخوردم،زندگی با مرتضی مثل زندگی با بچه یکساله بود...ولی شبی که قرار عروسی رو گذاشته بودیم مرتضی ناگهانی ناپدید شد و فردا در حالی برگشت که....👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2028077229C7d66c5373e