هر چی هستم باید برم پیششون _ اما چی بگم _ به چی فکر کنم .. گاهی با گوشه‌ی چشمم نگاه میکنم میبینم یکی اومد با انگشت اشاره‌اش خطاب به موسی‌بن‌جعفر چیزی گفت [قبلا در حرمِ‌ماهِ‌من دیده بودم اشنا بود این حرکت] و کمی هم غم داشت و عصبانی بود و نارحت _ نفهمیدم چی گفت ولی و رفت و بعد از دقیقه برگشت و شیرینی ای رو پخش کرد بین بقیه .. و لبخندِ خاصِ‌خودش رو داشت .. حس کردم باید بلند شوم و گدا برگردم اما دلم نیامد .. ماجرای شیرینی اش و لبخندش یعنی حاجت‌ش رو از باب‌الحاجات گرفته بود ..