هر چی هستم باید برم
پیششون _ اما چی بگم _
به چی فکر کنم .. گاهی
با گوشهی چشمم نگاه میکنم
میبینم یکی اومد با انگشت اشارهاش
خطاب به موسیبنجعفر چیزی گفت
[قبلا در حرمِماهِمن دیده بودم اشنا بود
این حرکت] و کمی هم غم داشت و
عصبانی بود و نارحت _ نفهمیدم چی گفت
ولی و رفت و بعد از دقیقه برگشت
و شیرینی ای رو پخش کرد بین بقیه ..
و لبخندِ خاصِخودش رو داشت ..
حس کردم باید بلند شوم و گدا برگردم
اما دلم نیامد ..
ماجرای شیرینی اش و لبخندش یعنی
حاجتش رو از بابالحاجات گرفته بود ..