محمّد، با خودش آورد، محبوبش، حبیبش را حسن آن باغ حُسنش را، حسین و عطر سیبش را زنی از راه می‌آید، که دارد آرزو مریم، به رویش وا کند،یک لحظه چشمان نجیبش را رسید از راه، روح‌الله و سرّالله و سیف‌الله شنید از آسمان، عیسی‌ابن‌مریم هم، نهیبش را نگاهی می‌کند یعسوب و می‌ترسند ترسایان چه کس، این‌گونه بیرون کرده از میدان، رقیبش را؟ بپرس از خیبر، ای نجران! که لرزان با تو واگوید چه خواهد شد اگر حیدر، کشد تیغ مهیبش را «پدر» با ما، «پسر» با ما، دَمِ « روحُ‌القدس» با ماست بگو در پای حیدر، افکنَد ترسا، صلیبش را