مردی شـامی امام حسن علیه السلام را دیـد، مقابل حضرت ایستاد و شروع به ناسزا کرد
حضرت سکوت نمود و چیزی بهاو نگفت. وقتی مرد مسافر دشنام گفتن خود را تمام کرد، حضرت فرمود:
به گمانم غریبی، اگر "گرسنه" هستی غذایت می دهیم؛ اگر برهنـه هستی بپوشانیم ، اگر حاجتمندی حاجتترا روا می سـازیم ؛ اگـر از "وطن" رانده شدی "پناهت" می دهیم ؛ اگر نیازی داشته باشی"نیازت" را برآورده می سازیم ...
وقتی آنمرد شامی "جملات" مهر آمیز امام را شنید شروع به گریستن کرد و گفت:
شهادت میدهم تو خلیفه خدا بر زمین هستیو حقیقتا خدا بهتر میداند "رسالت" خود را در کدام خاندان قـرار دهد. از اینپس کسیرا بیشتر از شما
دوست نمی دارم.
منبع مناقب آل أبیطالب، ابن شهر آشوب ، جلد۴