بریر به او میگوید حبیب این چه جای خندیدن است؟ شوخی و خنده آن‌هم در این هنگام در شأن تو نیست تو سید القرائی تو پیر طایفه ای تو عالم و فقیهی در این وانفسای حصر و مقاتله تو را با هزل و مطایبه چه کار؟ و حبیب که انگار نه بر پای خویش که بر بالهای هواسیر میکند دست طرب بر پشت بُریر میزند و میگوید اینجا در دمدمای وصال اگر جای خنده نیست کجا جای خنده است؟ نه در این کمرکش پیری که در اوج جوانی نیز هیچ کس از من یک کلام غیر جدّ نشنیده است شنیده است؟! اما ... اما تو نیز اگر ببینی که در ورای این قفس شکستنی چه در انتظار ماست تو نیز اگر ببینی که آن سوی این مرز چه کسی ایستاده و آغوش گشوده است جان را همراه خنده رها میکنی و پر میکشی من عمری را لحظه شمار این مجال بوده ام. اکنون به دیدار این یوسف، وصال چگونه دست از ترنج بشناسم؟ چگونه خود را پیدا کنم چگونه خویش را دریابم و در چنگ بگیرم؟ ۲/۲ ‹ برشی از کتاب به قلم سید مهدی شجاعی › 🌹@tarigh3