کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂‌ مگیل / ۳۰ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ یک ساعت، دو ساعت و شاید سه ساعت می
🍂‌ مگیل / ۳۱ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ نمازم که تمام می‌شود به صخره ها تکیه میزنم و صورتم را به سمت آسمان می‌گیرم. خورشید از لابه لای ابرها می‌تابد و من می‌توانم گرمایش را احساس کنم. در همان حالت خوابم می‌برد. چرتی که چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد. آن قدر که شرایط قبول دعاهایم محیا شود احساس سبکی می‌کنم و حرارت خورشید را با تک تک سلولهای بدنم می‌بلعم. آفتاب پوستم را شل و صورتم را نوازش می‌کند. به وضوح گرمای آن را روی گونه‌هایم، پیشانی و حتی زیر گردنم احساس می‌کنم و از این احساس لبخند روی لبم می‌نشیند. چه احساس خوبی اما، ناگهان در همان حال قطرات ریز آب که در هوا می‌جهند و مقصدی جز صورت من ندارند همۀ احساسم را به چندش تبدیل می‌کنند و باز در می یابم که این پفتره مگیل است؛ از همان پفتره هایی که آدم باید زیرش دوش بگیرد. - خدایا چه زود دعای مرا زدی به کمرم؟ این هم راهنما بود که فرستادی؟! اما اینها حرف دلم نیست. با آستین صورتم را پاک می‌کنم و مگیل را در آغوش می‌کشم. - ای پدرسوخته باز برگشتی تا من را به خاک سیاه بنشانی؟! چاره ای نیست، مثل اینکه تقدیر من و تو را با هم نوشته اند. تقدیر یک آدم ذی شعور با یک قاطر زبان نفهم. چه عدالتی! به‌به از این عدل و برابری. اینها را می‌گویم و دندان قروچه می‌روم. می‌دانم که کلماتم کفرآمیز است. برای همین نرمی بین انگشتان شصت و سبابه را از زیرورو به نشانه استغفار، گاز می‌گیرم و توبه می‌کنم. نه به آن راز و نیاز عارفانه، نه به این دری وریهای بی ادبانه. ببین مگیل، همه اش تقصیر توست. بیچاره و آواره ام که کردی، حالا مانده که کافرم کنی! درمانده ای که دارد به عالم و آدم ناسزا می‌گوید. جان مادرت، من نمی‌دانم مادرت کی بوده، تو را به خدا این دفعه مثل آدم جاده را بگیر و برو. برو بلکه برسیم به نیروهای خودی. تو چرا حالی‌ات نیست. بابا شاید این چشم و چال من با یک دارویی، عملی، چیزی خوب شود. تو این قدر لفتش می‌دهی که دیگر دارو درمان بی فایده شود! من نمیدانم برای چی رمضان می‌گفت این قاطرها را ول کنی برمی گردند جای اولشان. پس چرا این برنمی‌گردد. با مگیل اتمام حجت می‌کنم و از جا بلند می‌شوم. احساس می‌کنم لباسهای کردی به بدنم زار می‌زند. دست می اندازم زیر تنگ مگیل. هنوز نامه‌ای که اهالی ده نوشته بودند سر جایش هست. یعنی این نامه چه می‌تواند باشد؟ نامه عاشقانه! نمی‌دانم، هر چند هم آنها راجع بهش گفته باشند. من که چیزی نشنیدم. شاید نقشه راه باشد و شاید هم توضیحی در رابطه با من نوشته اند. مثلا نوشته اند تو را به خدا دیگر نیروهای معلول را به جبهه نفرستید، این بنده خدا نه می‌بیند نه می‌شنود. دو نفر باید مواظب این باشند! دیگر نمی‌دانند که من در جبهه این جوری شده ام. وقتی این افکار به مغزم خطور می کند با خود می‌گویم مثل اینکه غیر از چشم و گوش کله ام هم کار نمی‌کند. انگار پاک قاطی کردم. این دریوری ها که می‌گویم سرم را بالا می‌گیرم و دعا می‌کنم: «خدایا خودت یک کاری کن!»  🌹@tarigh3