🍂‌ مگیل / ۳۵ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ ده قبلی، ما را به حمام بردند و با غذاهای جورواجور از ما پذیرایی کردند. اما اینجا از این خبرها نیست. کسی که کنارم نشسته سامی است. او سرباز ارتش است و از بقیه کم سن و سالتر. دستم را می‌گیرد و با انگشت سبابه‌اش روی لب‌ها و بینی ام علامت هیس می کشد. یعنی اینکه ساکت باشم. بعداً فهمیدم که این کار را به خاطر خودم کرده است. گرچه من از این حرکت بی ادبانه اش ناراحت شدم - دوست عزیز سوء تفاهم نباشد من بیچاره به خاطر موج انفجار و نوشجان کردن چند ترکش، نه می‌بینم و نه می‌شنوم. باید با من به زبان اشاره حرف بزنی. یا مثل فینقی ها با نشان دادن و پیش آوردن اشیا حرفها را حالی ام کنی! سامی که سرباز سه ماه خدمت بود، پس از گذراندن دوره آموزشی، به کردستان مأمور می‌شود و تازه داشته با پارتی بازی خودش را به تهران منتقل می کرده که اسیر گروهک پ.ک.ک می‌شود؛ گروهی که به نام کارگران کرد کردستان معروف شده است. از قضا خانواده سامی آدمهای پولداری هستند و او را برای اخاذی گرفته اند. قرارشان بیست میلیون تومان بوده و حالا این گروه منتظر بودند تا پولهای پدر سامی، جان او را نجات دهد. وقتی سامی این چیزها را برایم تعریف کرد تازه فهمیدم که احتمالا مرا هم برای همین منظور گرفته‌اند. می‌زنم زیر خنده. حالا نخند و کی بخند. اگر کسی حال و روز مرا می دانست، می فهمید که این خنده ها برای چیست. - خوش به حال تو که خانواده ات حاضرند برای تو پول بدهند! اما راجع به من سخت در اشتباه اند. البته پدر من خیلی پولدار است ولی به این سادگی ها دم به تله نمی‌دهد. یک تهران است و یک قاسم سیاست. فکر کنم از این کردهای گروه پ ک ک یک پولی هم بگیرد. سامی، که انگار از حرفهای من خوشش آمده، می‌زند به شانه هایم و از خنده ریسه می رود. واقعاً زندگی من از جوک هم خنده دار تر است. اما من نگران چشمهایم هستم. گوشها و چشمها می‌ترسم تا آخر عمر دیگر نه ببینم و نه بشنوم. روزهای اول با نان خشک و چای از ما پذیرایی می‌کردند اما همین که پدر سامی اولین قسط را به گروگان گیرها رساند، اوضاع عوض شد. گوسفند بریان و برنج با ماست محلی و شیره انگور فقط قسمتی از پذیرایی آنها بود. ظاهراً پدر سامی علاوه بر پول مقدار زیادی هم خوراکی و تنقلات برای ما فرستاده بود. البته برای سامی اما ما هم این وسط بی فیض نماندیم. طی آن چند هفته من حسابی با سامی قاطی شدم. نمی‌دانم از روی دلسوزی بود یا احتیاج او به یک همدل که این همه مرا تحویل می‌گرفت در اصل سامی بود که روز به روز خود را به من نزدیک می‌کرد بخصوص از وقتی که قصه مجروحیت و بلایی را که سر دسته‌مان آمده بود. برای او تعریف کردم جور دیگری روی من حساب می‌کرد. او قهرمان قصه هایش را پیدا کرده بود و روز به روز ارادت بیشتری به من نشان می‌داد. این را وقتی فهمیدم که او عاشقانه دوستی اش را نثارم کرد و من گاهی او را تا حد مرگ می‌خنداندم. البته فقط چند خاطره کوتاه برایش تعریف می‌کردم در اصل او آدم خوش خنده ای بود. مثل همانهایی که حاج صفر می‌گفت که به ترک روی دیوار هم می‌خندند. 🌹@tarigh3