یه داستان کوتاهی بگم: یه نفر از مرتاض های هندی اومده بود پیش علامه... از اون کسانی که مثلا آدم ها رو میذاشت روی یه سینی و از سطح زمین بلند میکرد. یه بنده خدایی میگفت که من با چشم خودم دیدم اون رو. اون مرتاض اومده بود قم و بعضی طلبه ها گفتن ببریمش پیش علامه! اومدن پیش علامه و گفتند یه کسی هست قدرتهایی داره و اینا... یه بار بیاریمش پیش شما؟ استاد گفت: نه برای چی آخه! خلاصه اینا هم انقدر اصرار کرده بودن تا بالاخره علامه اجازه دادن... اما آخرش علامه گفته بود که شما اون مرتاض رو خواستید بیارید ولی من کاری بهش ندارم و باید به کارای نوشتن بپردازم!! بعد اون آقا رو آوردن پیش علامه و بهش گفته بودند ببین یکی از آدمهای قوی ما ایشونه... اون مرتاضه گفته بود حالا ببینید من چیکارش میکنم!😏 بعد اومد و نشست یه کناری، حضرت علامه هم کنار میز کوچکی می‌نوشت.... یه سلام و علیکی کردن... بعد این مرتاضه هی نگاه می‌کرد به علامه و... ما که نمی‌دونستیم چی می‌گذره، چه امواجی داره رد و بدل میشه...😐😁 بعد علامه هر چند وقت یکبار سرش رو بلند می‌کرد و یه نگاه می‌کرد به این مرتاضه، اینم آه، و فریاد می‌کشید و پرت میشد یه طرف و یه کارهایی می‌کرد!!! بعد از دو سه مرتبه که اینجوری شد، گفت: بابا این کیه من رو آوردید پیشش آخه؟😤😁 من تمام قدرت هام رو برای منصرف کردن فکر اینو از بین بردن تمرکز و توجهش به‌کار می‌برم، اما یه نگاه به من می‌کنه تمام زحمات منو به هدر میده!!