باز دلم شور زد آخر به کجا می روی ای دل که چنین مست و رها میروی ای دل! مگر امشب به تماشای خدا میروی ای دل! نکند باز به آن وادی... مشغول همین فکر و خیالات پر از لذت و پر جاذبه بودم که مشام دل من پر شد از آن عطر غریبی که نوشتند کمی قبل اذان سحر جمعه پراکنده در آن دشت خدایی ست چشم واکردم و خود را وسط صحن و سرا عرش خدا کرب و بلا مست و رها  در دل آیینه جدا از غم دیرینه ولی دست به سینه یله دیدم من سر تا به قدم محو حرم  بال ملک دور و برم  یکسره مبهوت به لاهوت رسیدم چه بگویم که چه دیدم  که دل از خویش بریدم به خدا رفت قرارم نه! به توصیف چنین منظره ای واژه ندارم سپس آهسته نشستم و نوشتم. فقط ای اشک امانم بده تا سجده ی شکری بگذارم که به ناگاه نسیم سحری از سر گلدسته ی باران و اذان آمد و یک گوشه از آن پرده ی در شور عراقی و حجازی به هم آمیخته را پس زد و چشم دلم افتاد به اعجاز خداوند به شش گوشه ی معشوق خدایا تو بگو این منم آیا که سراپا شده ام محو تمنا و تماشا؟ فقط این رابنویسید رسیده است لب تشنه به دریا دلم آزاد شد از همهمه دور از همه مدهوش غم و غصه فراموش در آغوش ضریح پسر فاطمه آرام سر انجام گرفتم...