•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈• کسی چه می داند؛ شاید دست تقدیر او را به آنجا کشانده بود تا به آنان که جرات فریاد زدن عشق را ندارند ؛ نشان بدهد که زندگی ارزش عاشقی کردن و سرشار از عشق مردن را دارد . اینکه چگونه می آیی و به چیستی دنیا لبخند میزنی و قهرمانانه به سوی عشق مطلق پرواز میکنی. آمده بود تا نفسی تازه کند و برای روزهای پر زحمت آینده ولی دلنشین، نیرویی تازه بگیرد اما نگاهش قلاب شد و ماهی عجیبی را روی آب شکار کرد. می دید که دستش به جایی نمی رسد وجان پناهی ندارد. صدای امواج آب نمی گذاشت فریادش به جایی برسد. به هر ذره ای چنگ میزد ولی دستش رها می شد. باید کاری می کرد، کاری که می توانست بزرگ‌ترین و آخرین انتخاب زندگیش باشد. وقت زیادی نداشت. باید زود‌تر با خودش کنار می آمد ... در درونش کسی او را تشویق به رفتن می کرد، چنان بلند و رسا که نمیشد نشنیده اش گرفت: و...مَن یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاء مَرْضَاتِ اللّهِ. بسم‌الله وبالله لاحول ولا قوه الا بالله... صدای درونش را دوست داشت، چون باب میلش بود. بی مهابا خودش را به امواج سپرد. به او نزدیک شد. بدن ناتوان او را در آغوش کشید و نفس نفس زنان به سمت ساحل حرکت کرد. ولی امواج هم به سینه ی دریا پناه میبردند و این کارش را هزاران برابر سخت‌تر می کرد. تمام توانش را گذاشت تا توانست او را به لب ساحل برساند. یک لحظه خنده بر لبش نشست: _خدایا شکرت که موفق شدم. اما این موفقیت ارزان به دست نیامد: دیگر توان نداشت خودش را بالا بکشد، نفس‌هایش تند تند می زد و گاهی می ایستاد. هر بار که چشمش بر روی سطح آب می چرخید رقصیدن برگه‌های کاهی دفتر پاره‌پاره‌ ی شاگردش را می دید. در پیچ و تاب موجها دست و پا میزد و آخرین رقص محبت را با آهنگ دریا تجربه می کرد. دانش آموزش که کمی جان گرفته بود رو به دریا فریاد می زد: آقا معلمممممم، آقای مظفریییییییی.... و وقتی میدید کاری از او برنمی آید با مشت بر زمین می زد و با اشک میگفت: خدایاااااا آقا معلم...😭 موج‌ها معلم مهربانش را باخود می بردند. و او می دید که از جلو چشمهایش هر لحظه دور‌تر و دور‌تر می شود تا جایی که فقط زلال دریا ماند، یک آبی آرام و یک کلاس بی معلم. ( داستان معلم فداکار ادهم مظفری، روحش شاد و یادش گرامی ) ✍️ به قلم: سرکار خانم مریم رضایت ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈