🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 مانند روزهای قبل با ذوق و شوق از خانه بیرون شدم در دلم غوغا بود اما باورم نمی شد. تا کنون این مردم را اینقدر پا به رکاب ندیده بودم. حتی خودم را هم باورم نبود از خود می پرسم؛ یعنی من اینقدر پر دل و شجاع هستم! با صلابت گام بر می داشتم تا به نماز جماعت برسم. نماز اول تمام شده اما انگار صفوف خلوت. تر از روز قبل بود! تعجب می کنم خدایا چرامردم در گوشی حرف می زنند. آماده نماز می شوم. فضای خوفناکی حاکم است در دلم می گویم هرچه باشد مرا چه مربوط است باید زود نمازم را تمام کنم و به سخنان دلنشینش گوش کنم. قامت می بندیم. کسی در گوشم حرفی می زند و رعشه بر جانم می اندازد. در دلم استغفار می کنم و به خدا پناه می برم. سلام داده می شود اطرافم یکی دو نفر مانده اند. ترسم بیشتر می شود. منتظرم اما از سخنرانی خبری نیست آنها یکی دو نفر بیشتر نبودند. از مسجد خارج شدند. فورا نماز دومم را شروع می کنم باید به آنها برسم و عقب نمانم. تند می روم تا برسم ، کوچه تاریک و ظلمانی را پشت سر می گذارم چیزی دیده نمی شود شمعک سر در منازل کمکی نمی کند خدای من راه را گم کرده ام می دوم اما جرات فریاد کشیدن ندارم می ترسیدم فتنه ای باشد. آنقدر می دوم تا از نفس می افتم. نا امید می شوم و به سمت خانه می روم. تا صبح چشمانم به هم نمی رسد. فردا صبح صلاح را حمایل می کنم و از خانه بیرون می روم. می روم تا او را پیدا کنم اما اصلا نمی دانم کدام سمت بروم. از مردم سوال می کنم کسی پاسخ درست نمی دهد. پرسان پرسان پیش می‌روم. باورم نمی شود. مردم جمع شده اند فریاد می زنند جمعیت را می شکافم و جلو می روم آه خدای من چه می بینم! دست بر چشمانم می مالم کاش چشمانم به من دروغ بگویند. کاش جانم از سینه بیرون می زد. خدای من لب و دندانش غرق در خون است. اشکاهایم سرازیر می شود. لب به دندان می گزم آخر دیر رسیدم. فریاد می زنم «مرگ بر نامردمان پیمان شکن» ✍🏻 به قلم: سرکار خانم مریم رضایت ‌‌‌‌‌‎‌‌‌╔══❖•°💙 °•❖══╗      @tarino   ╚══❖•°💙 °•❖══╝