✨✨✨✨✨✨ زاهدی از مسجد بیرون زد و در بازار به راه افتاد کمی پیش تر از گام های خود را نگاه کرد پسر بچه ای بود که مدام مادر را به دنبال خود می کشید و با آن قامت کوچک سیگار روشن کرده بود و بدون هیچ برخوردی از جانب مادر آزادانه در بازار پرسه میزد. زاهد در دلش گفت : خدایا کسی را مادر نکن که لایق نیست و نمی تواند کودکی را تربیت کند و فرزندی که سبب خیر نیست به کسی نده و کسی که حاضر به تذکر نیست را هم متذکر شو در همین فکر بود که دست فروشی داد زد : آقا با شمام... اضافه ی پولتان را بگیرید. زاهد به سمت دستفروش نگاه کرد. او با همان پسرک و مادرش بود. پسرک برگشت، سیگار به دهان با صورتی چروکیده و موهای پریشان : پیش خودت باشه شیرینی عروسی دخترمه دخترک لبخندی زد و برای خرید جهیزیه دوباره به دنبال پدر در بازار شلوغ به راه افتاد. زاهد آنچه دید، حقیقت نبود و آنچه حقیقت بود را ندید. مراقب قضاوت هایمان باشیم ✍️ به قلم : سرکار خانم آمنه خلیــــــلی ‌‌‌‌‌‎‌‌‌╔══❖•°💙 °•❖══╗      @tarino   ╚══❖•°💙 °•❖══╝