•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
ایستاده بود و با تعجب به آن صحنه های دهشتناک نگاه می کرد
گویا در ذهنش چنین می گذشت "خدایا چه می بینم مگر اینها انسانیت را بو نکرده اند چقدر دلسنگ و بی رحم اند!"
انگار زیر لب با خودش چیزی می گفت:
《پدرم این قصه را برایم گفته بود
او گفته بود که این یک داستان نیست و روزی اتفاق خواهد افتاد.》
در همین حال بود که سواری او را نشانه گرفت و با سرعت به سمتش می آمد انگار متوجه شد که سوار می خواهد مرا از او بگیرد محکم مرا گرفت و به خودش چسباند و فرار کرد سوار هم چنان ما را دنبال می کرد و او به هرشکلی که می شد نمی خواست مرا از دست بدهد
چرا اینقدر مرا دوست داشت؟
یعنی من اینقدر مهم و ارزشمند هستم؟ خودم هم نمی دانم!!!
دلم می لرزید که مبادا مرا از او جدا کند من هیچ قدرت دفاعی نداشتم و خودم را محکم به او چسبانده بودم
اما سوار خودش را به ما رساند و ضربه ای محکم به شانه اش زد او از شدت ضربه با صورت به زمین خورد
وای خدای من او بیهوش شده بود
سوار اورا رها کرده و رفت ومن خون آلود در کنارش به روی خاکها افتادم...
در این لحظه دستان مهربانی اورا نوازش داد و گفت فاطمه جان عزیزم بلند شو برویم
نمی دانم چه به سر خواهرانت و برادر مریضت آمده!!
با زحمت چشمانش را باز کرد و به سمت من اشاره کرد و گفت عمه رو سری ام را بر سرم بینداز...
✍️به قلم :سرکارخانم مریم رضایت#داستانک#سوار#متن_نوشت#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈