.... 🌷پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می‌گفت: یکی‌شان آمد به خوابم و گفت: جنازه‌ی من رو فعلاً تحویل خانواده‌ام ندید. از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می‌کردم کدام یک از این دو نفر بوده، نفهمیدم! گفتم ولش کن، خواب بوده دیگه. 🌷....و فردا قرار بود جنازه‌ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت. این‌بار فوراً اسمش رو پرسیدم. گفت: امیر ناصر سلیمانی. از خواب پریدم، رفتم سراغ جنازه‌ها. روی سینه‌ی یکی‌شان نوشته بود؛ شهید امیر ناصر سلیمانی. 🌷بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز امیر ناصر سلیمانی