🔴رمانی بر اساس واقعیت💯 کیک تولد عماد رو روی میز گذاشتم سریع به اتاق خواب رفتم تا لباس شبی که خریده بودم بپوشم. یه ماه صبر کردم تا روز تولدش برسه و بهترین شب زندگیش بهش بگم... که بالاخره به آرزوت رسیدی پدر شدی عشقم.همه چیو آماده کرده بودم و منتظر بودم عماد بیاد.اما یهو با فکر شیطانی که به سرم زد لبخند خبیثی زدم و بهش پیام دادم «امشب میرم روستا پیش مامانم فردا میام شامت حاضره عزیزم بای عشقم♥️» همینکه مطمئن شدم پیامو خوند شروع کردم به تزئین اتاق مون میخواستم امشب خاص ترین شب بشه.... تقریبا کارم تموم شده بود که در اتاق باز شدو صدای حرف زدن عماد با یه زن اومد. -فدات بشم که یک ماهه منتظرم سر اون زن کَنه و نازامو شیره بمالم تا بتونم تو رو بیارم خونه جدیدت رو ببینی... _عماااااد کی بهش میگی ازدواج کردیم و حاملم دیگه طاقتم تموم شد. -تو فکر اونجاشو نکن بدو بیا بغلم خستگیم در بره... با دستای یخ زده و لرزون از پشت در بیرون اومدم و نالیدم:_تولدت مبارک عشقم....💔 شوکه شده برگشتن نگام کردن که با خیس شدن لباسم و خونی شدن زمین اینبار از درد جیغ زدم: _بابا شدنتم مبارک عشقم...💔 https://eitaa.com/joinchat/159776820C019ef3a3a1