°•✨| ترک گناه |✨•°
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 #مزد_خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت #قسمت_چهارم صحبت کردنشون نیم ساعتی طول کشید... هرزگاهی مهدی دست
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 🔥 یه نفر دیگه از کنارمون گفت: نمیذارن یه لقمه نون هم راحت از گلومون پایین بره!!! به مردم میگن قناعت کنید اونوقت با همین حرفها جیبهاشون رو پر میکنن و بعد اینجاها خرجش می کنن!!! صداش رو هم بلند تر کرد و ادامه داد: واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند... دیگه سرم داشت سوت می کشید!!! و تقریبا خوشحالی موافقت بابا رو یادم رفت... حرف از غرور جوانی گذشته بود و دیگه رگ غیرتم زده بود بیرون!!!! صدام رو کلفت کردم و عصبی گفتم: حرف دهنت رو بفهم !!!!! و این حرف من شروع یه دعوای مفصل شد!!! حالا دو نفر نبودند، چندین نفر شده بوده اند! داد میزدند: هر چی می کشیم از دست شماست! نون مردم رو می خورید، اشک مردم رو در میارید! یه وضعیتی شده بود !!! کار به کتک کاری رسید... تا یک و دو کردم چند نفری ریختن سرم ... مهدی که با عبا و قبا هم بود اومد جدامون کنه و همون وسط با جثه ی لاغرش دست و پا میزد که دو تا مشت محکم وسط صورتش خورد و خون از بینیش راه افتاد... خلاصه بعد از نیم ساعت فحش خوردن و کتک کاری با اومدن پلیس و مدیر رستوران ماجرا تموم شد! اما چه تموم شدنی... بی جون و بی رقم بدون خوردن غذا و با کلی کتک از رستوران اومدیم بیرون... نشستیم توی ماشین... عصبی و داغون بودم... اما از کارم ناراحت نبودم! ولی خدایش تنها چیزی که توی اون موقعیت فکر نمیکردم این بود که تا نشستم روی صندلی تازه شروع یه دعوای مجدد با مهدی باشه! به شدت از کارم دلخور بود... گفت: مرتضی دیدی چه بساطی درست کردی! گفتم: حاجی بساط رو من درست کردم یا اون آدم های.... بعد هم نکنه توقع داشتی هر چی دلشون خواست به ما بگن و توهین کنن، ما هم ساکت چیزی نگیم! تازه به نظرم اگر اون عبا و عمامه رو اینجا نپوشیده بودید اصلا چنین پروژه ای درست نمی شد! همینجور که با دستمال کاغذی جلوی خون ریزی بینیش رو می گرفت گفت: برادرم اول اینکه صبر هم چیز خوبیه! اون هم وقتی قراره طلبه بشی! پوشیدن عمامه و عبا هم قاعده داره! اینجا آوردمت که بدونی پوشیدن این لباس راحته اما رفتار درست انجام دادن باهاش خیلی سخته! همونطور که خیلی جاها عزت و احترام و اعتماد برات میاره، از اون طرف هم حرف شنیدن داره! فحش خوردن داره! اگه صبر نداری بی خیال حوزه شو... عصبی گفتم: مگه ما چکارشون کردیم؟! ما رفتیم یه غذا بخوریم، کاری با کسی نداشتیم! با خونسردی گفت: ما که هیچی... ولی این یه چیز طبیعیه که یه عده طلبکار باشن حق هم دارن، تقصیر بعضی امثال ماهاست که اینها این همه شاکین! با حرص گفتم: بیا یه چیزیم بدهکار شدیم!!! نگاه خاصی بهم کرد و خیلی جدی گفت: بله آقا مرتضی بدهکاریم! خیلی زیاد هم بدهکاریم!!!! با این حرف مهدی یه لحظه شک کردم نکنه همه ی اینا یه فیلم بازی باشه و نقشه ی دقیق کشیده شده تا خودم منصرف بشم و دیگه به اسم بابام تموم نشه! 🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸