کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۷۸
گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم
وکله پاچه را به آنها داديم.
چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند. ابراهيم را کامل
ميشناختند. آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را رساندم خانهشان.
٭٭٭
بيست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشت. در عالم رويا ابراهيم را ديدم.
سوار بر يك خودرو نظامي به تهران آمده بود!
از شــوق نميدانستم چه كنم. چهره ابراهيم بســيار نوراني بود. جلو رفتم و
همديگر را در آغوش گرفتيم. از خوشحالي فرياد ميزدم و ميگفتم: بچهها
بيائيد، آقا ابراهيم برگشته!
ابراهيم گفت: بيا ســوار شــو، خيلي كار داريم. به همــراه هم به كنار يك
ساختمان مرتفع رفتيم.
مهندسين وصاحب ساختمان همگي با آقا ابراهيم سلام واحوالپرسيكردند.
همه او را خوب ميشناختند. ابراهيم رو به صاحب ساختمان كرد وگفت:
من آمدهام ســفارش اين آقا ســيد را بكنم. يكي از اين واحدها را به نامش
كن. بعد شخصي كه دورتر از ما ايستاده بود را نشان داد.
صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، اين بابا نه پول داره نه ميتونه وام بگيره.
من چه جوري يك واحد به او بدم؟!
مــن هم حرفش را تأييد كردم وگفتم: ابرام جــون، دوران اين كارها تموم
شد، الان همه اسكناس رو ميشناسند!
ابراهيم نگاه معني داري به من كرد وگفت: من اگر برگشــتم به خاطر اين
بود كه مشكل چند نفر مثل ايشان را حل كنم، وگرنه من اينجا كاري ندارم!
بعد به سمت ماشــين حركت كرد. من هم به دنبالش راه افتادم كه يكدفعه
تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پريدم!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹
@TARKGONAH1