📚کتاب رمان پسرک فلافل فروش
#پارت65
محمدحسين طاهري:
مؤسسه اي در نجف بود به نام اسلام اصيل كه مشغول كار چاپ و تكثير
جزوات و كتاب بود. من با اينكه متولد قم بودم اما ساكن نجف شده و در اين
مؤسسه كار ميكردم.
اولين بار هادي ذوالفقاري را در اين مؤسسه ديدم. پسر بسيار با ادب و شوخ
و خنده رويي بود.
او در مؤسسه كار ميكرد و همانجا زندگي و استراحت ميكرد. طلبه بود
و در مدرسه كاشفالغطا درس ميخواند.
من ماشين داشتم. يك روز پنجشنبه راهي كربلا بودم كه هادي گفت:
داري ميري كربلا؟
گفتم: آره، من هر شب جمعه با چند تا از رفيق ها ميريم، راستي جا داريم،
تو نميخواي بياي؟
گفت: جدي ميگي؟ من آرزو داشتم بتونم هر شب جمعه برم كربلا.
ساعتي بعد با هم راهي شديم. ما توي راه با رفقا ميگفتيم و ميخنديديم،
شوخي ميكرديم، سربه سر هم ميگذاشتيم اما هادي ساكت بود.
بعد اعتراض كرد و گفت: ما داريم براي زيارت كربلا ميريم. بسه، اينقدر
شوخي نكنيد.
او ميگفت، اما ما گوش نميكرديم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹
@TARKGONAH1