📖کتاب رمان یادت باشد 🔗 بعدازپرسیدن حالم خبردادامروزبه حرم حضرت زینب سلام ا...علیهاوحرم حضرت رقیه سلام ا...علیهارفته اند. چندباری تاکیدکردحتمادعاکنم تادفعه بعدباهم برویم.رمزمان فراموشش نشده بود.هربارتماس میگرفت،مرتب میگفت:"خانوم،یادت باشه!"من هم میگفتم:"من هم دوستت دارم.من هم یادم هست."وقت هایی که میگفت دوستت دارم،می فهمیدم اطرافش کسی نیست.بدون رمزحرف می زند. روزسه شنبه برای این که حال عمه وپدرحمیدراجویاشوم ازدانشگاه به آنجارفتم.وقتی رسیدم پدرحمیدچنان باشکستگی وغربت جواب سلامم رادادکه احساس کردم دوری حمیدچندسال پیرش کرده است.غم ازچشمانش می بارید. این که می گویندمادرها شبیه مدادوپدرهاشبیه خودکارهستنددرحالات پدرشوهرم به خوبی نمایان بود کوچک شدن مدادوتمام شدنش همیشه به چشم می آید،ولی خودکاریک دفعه بی خبرتمام می شود.اشک وسوزمادرراهمه می بینند،ولی شکستگی وغربت پدرهاراکسی نمی بیند! یک ساعتی نگذشته بودکه صدای تلفن بلندشد.تاصفحه رانگاه کردم،دیدم حمیدتماس گرفته است.ازهیجان چندبارگفتم حمیدزنگ زده!هم به گوشی من،هم باخانه ی پدرم وهم باخانه ی پدرش تماس می گرفت.سعی میکردآنهاراهم بی خبرنگذارد.آنجااولین باری بودکه پشت گوشی گریه کردم. نتوانستم صحبت کنم.گوشی رابه پدرحمیددادم تاباهم صحبت کنند. آخرسرگفته بودگوشی رابدهیدفرزانه ببینم چراگریه کرده.گوشی راکه گرفتم،گفت:"چراگریه کردی؟چیزی شده؟تواگرگریه کنی من اینجانمیتونم تمرکزکنم." گفتم:"دلم برات تنگ شده.دلم براخونه ی خودمون تنگ شده،ولی جرات نمیکنم بدون توبرم.زودبرگردحمید."فقط پنج روزبودکه رفته بود،ولی تحمل این دوری برایم خیلی سخت بود.کلی داخل حیاط گریه کردم.عمه هم بادیدن حال من پابه پایم گریه میکرد.بعدازبرگشت تصمیم گرفتم تاچندروزخانه ی عمه نروم؛چون وقتی میرفتم هم من وهم عمه حالمان بدمیشد. آن روزبازهم تماس گرفت. نگرانم شده بود میدانستم سری قبل که گریه کردم حال حمیدپشت گوشی خراب شده است.صدای گریه ی من راکه می شنیدبه هم میریخت.ازآن به بعدباخودم عهدکردم هربارکه تماس گرفت خودم راعادی جلوه بدهم.پشت گوشی بخندم وبااوشوخی کنم شب بامادرم مشغول شستن ظرفهابودیم که خانم آقابهرام،رفیق حمید،زنگ زدوجویای حالم شد.به من گفت:"خوبی عزیزم؟نگران نباش.حمیدقسمت مخابراته. ان شاءا...چیزی نمیشه.صحیح وسالم برمیگردن."چهارشنبه که زنگ زده بود،وسط ظهربود.رفتارمان شبیه کسانی شده بودکه تازه نامزدکرده باشند.به حدی غرق صحبت میشدیم که زمان ازدستمان درمیرفت.اکثراوقات صحبتمان به یک ربع نمیرسید،ولی همان چنددقیقه برای ماحکم نفس کشیدن راداشت.دوست داشتم فقط حمیدحرف بزندومن بشنوم.همیشه میگفت همه چیزخوب است،درحالی که میدانستم این طورهاکه میگویدنیست. یادآوری کردکه حتماهشتادهزارتومان امانتی که به من داده بودراپیگیرباشم. به کل فراموش کرده بودم وقتی به حمیدگفتم،خندیدوگفت:"ببین ماوصیت هاوسفارش هامون روبه کی سپردیم.چرااین همه حواس پرتی دختر؟حتماپول سپاه روببریدبدید."من هم گفتم:"چشم آقا.نزن!حالاوسط ظهرزنگ زدی،ناهارخوردی؟"گفت:"نه،هنوزنخوردم.بقیه رفتن برای ناهار،من اومدم به توزنگ بزنم.رفیقم میگه حاجی چه خبرته؟یکسره زنگ میزنی خونه. بعضیاکه زنگ میزنن دودقیقه صحبت میکنن،ولی تونیم ساعت پای تلفنی!" ازهفته ی دوم به بعد،هرشب خواب حمیدرامیدیدم؛همه هم تقریباتکراری.خواب دیدم ماشین پدرم جلوی خانه ی مادربزرگم پارک شده.پدرم ازماشین پیاده شد،دست من راگرفت وگفت:"فرزانه!حمیدبرگشته.میخوادتورو سورپرایزکنه."من داخل خواب ازبرگشتنش تعجب کردم،چون ده روزبیشترنبودکه رفته بود.شب بعدهم خواب دیدم حمیدبرگشته است.باخوشحالی به من می گوید:"برویم تولدنرگس،دخترسعید."حالامن داخل خواب گله میکردم که چرازودترنگفتی کادوبگیریم! وقتی حمیدتماس گرفت،خوابهارابرایش تعریف کردم.گفت:"نه باباخبری نیست.حالاحالاهامنتظرمن نباش.مگه عملیات داشته باشیم،شهیدبشم،اون موقع زودبرگردم."گفتم:"خب من توی خواب همین هارودیدم که توبرگشتی وداریم زندگیمون رومیکنیم."زدبه فازشوخی وگفت:"توخواب دیگه ای بلدنیستی ببینی؟انگارهوس کردی من روشهیدکنی،حلوای من هم نوش جان کنی."گفتم:"من چه کارکنم.توخودت بایه سناریوی تکراری میای به خواب من.بشین یه برنامه ی جدیدبریز.امشب متفاوت بیابه خوابم!" این هارامیگفتم ومیخندید.تمام سعی ام این بودکه وقتی زنگ میزندبه اوروحیه بدهم.برای همین به من میگفت:"بعضی ازدوستهام که زنگ میزنن،خانم هاشون گریه میکنن وروحیشون خراب میشه،ولی من هروقت به توزنگ میزنم حالم خوب میشه."