چند سالی بود که بچه دار نمیشدیم و مادرشوهرم مدام آزارم میداد و زخم زبون میزد تا اینکه با اصرار من،شوهرم قبول کرد ivf انجام بدیم.
خداروشکر باردار شدم ولی شوهرم یهو عوض شدو بشدت سرد شد😔💔
سه ماهم بود که مادرشوهرم از ذوق برامون مهمونی گرفت، منم حسابی به خودم رسیدم و رفتم آرایشگاه
یساعت بعد هرچی زنگ زدم شوهرم بیاد دنبالم گوشیش خاموش بود!!
زنگ زدم به مادرشوهرم که گفت من بیرونم، کلید خونه زیر گلدون کنار راه پله اس خودت برو تا من برگردم!
ناچار تنهایی اسنپ گرفتمو برگشتم ولی وقتی وارد خونه شدم کفشای پاشنه بلند دختر خالشو شناختم👠
کفری رفتم تو راهرو که صدای شوهرم از اتاق شنیدم انگار آب داغ ریختن رو سرم باورم نمیشد، داشت ...
💔
👇😭🥺
https://eitaa.com/joinchat/682623520C978864f663
تجربهای_دردناک_اما_واقعی❤️🔥🔥