♦️ایت الله ناصری دولت آبادی:
🌹حاج آقا معین شيرازي كه از رفقای ما بود - خدا او را رحمت کند - این داستان را نقل میکرد.
🌹سیدي بسیار پاک وپدر عیال علامه طهرانی بود. ایشان می گفت: ما با یکی از تجار تهران كه ساکن تهران بود، بسيار رفیق بودیم.آن شخص، تاجر فرش بود و علاوه بر آن، چند مزرعه در اطراف تهران داشت.
🌹 یک روز آمد گفت: حاج آقا! من داستان
عجیبی دارم.
🌹مدتي قبل سراغ زمينهاي كشاورزيمان رفته بوديم. کشاورزها گندمها را درو کرده و سهم هر کس را جدا کرده بودند. با كشاورزها دور هم نشستیم و داشتيم چايي میخوردیم.
🌹دیدیم یکي از این زنبورهاي قرمز بزرگ آمد و نشست روي گندمها. و یک گندم برداشت و رفت. ما تعجب کردیم که یعنی چه؟ زنبور که گندم نمی خورد. زنبور، دنبال شیرینی مثل انگور، کشمش، شیره و امثال اينها ميرود.
🌹گفتیم حتماً اتفاقی بوده است. طولي نکشید که دو مرتبه آمد و یک گندم ديگر برداشت و رفت. چهار، پنج تا گندم، يكي يكي برداشت و رفت.
🌹من گفتم: «یک سِری در این کار است. بروم ببینم قضيه چیست.» وقتی گندم بعدي را برداشت و رفت، من هم دنبال او رفتم. رفت پشت يک دیوار؛ من هم به آن طرف دیوار دویدم؛ ديدم به یک شکافی رفت که داخل ديوار بود. جلو رفتم و نگاه کردم؛ دیدم آنجا يک گنجشک کور است که وقتی صدای زنبور را شنید، جیک جیک کرد و دهان خود را باز کرد. این زنبور هم گندم را در دهانش گذاشت و برگشت.
🌹میگفت: دیگر در و دکان را تخته کردم، تا یک مقداری به خودم برسم.
🌹با خود گفتم: من خدای به این مهربانی دارم که این گنجشک کور را اینجا فراموش نمیکند؛ آيا من را فراموش میکند؟ !
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•