برای رهبرش نوشت: آقا جان! من و هزاران من در برابر دردهای شما ساکت نمی نشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمی گذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد... بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت سر خمَ می سلامت شکند اگر سبویی آن روزهای سخت این حرف ها بوی جراحت می‌داد، بوی درد، بوی نای سوخته‌، بوی زخم شاهرگ... علیِ قصه‌ی ما این حرف ها را نه از گوشه‌ی امنِ احساس و شعار که وقتی عمل به تکلیف مؤمنانه کرد برای رهبرش نوشت و از او پرسید:آقاجان از من راضی هستی؟... و چهار سال بعد، بهترین پاسخ را با تشییع بر شانه های سیاهپوش از عزای فاطمیه و آرام گرفتن در قطعه شهدا گرفت... وقتی صدای آهسته‌ی مبارکی کنار گوشش نجوا کرد: از تو راضی هستیم...علی جان... از تو راضی هستیم... و آن‌گاه بال‌هایی سپید را به او عطا کرد... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•