کتاب خمپاره های فاسد با داستان «بچه های سمرقند» این گونه آغاز می شود: پنج نفر بودیم همراه و هم راز و همدرد. دردمان چه بود؟ رفتن به جبهه. همان 15 - 16 ساله و شاگرد دبیرستانی. در آن جمع پنج نفره فقط من بودم که چند ماه پیش با هزار دوز و کلک توانسته بودم خودم را به عقبه منطقه عملیاتی برسانم. اما وقتی شب حمله فرا رسید و خواستند گردان ما را به خط مقدم ببرند، فرمانده گردان آمد سراغم و محترمانه و بدون هیچ رحم و شفقتی حکم اخراج را دستم داد.