🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۱۹۶ و ۱۹۷ :_لباسات رو عوض کن،منتظرم با هم یه فنجون چاي بخوریم و دوباره موبایل را جلوي گوشش میگیرد:الو..آقاي حمیدي... نفس عمیقی میکشم،علی الظاهر که آرامش برقرار است،اما نکند قبل طوفانی شدن باشد... به اتاق که میرسم،پیامک فاطمه را میبینم. ]سلام،چطوري وکیل بعد از این؟یه وقت بذار همو ببینیم[ در حالی که چادرم را داخل کشو مخفی میکنم، مینویسم ]سلامـ خانم دکتر،چشم. کی؟[ لباس راحتی میپوشم و به طرف آشپزخانه میروم. بابا پشت میز نشسته و منتظر من استــ ،منیرخانم هم مشغول چاي ریختن است. طبق عادتم،به محض ورود سلام میدهم. سلام،نام خداست و من بنده اش. باید همیشه به یادش باشم، به هر بهانه اي،حتی بهانه ي لطیفی مثل>سلام!< بابا جواب سلامم را میدهد و منیر خانم هم. روبه روي بابا مینشینم. منیر برایم چاي میآورد. با لبخندي تشکر میکنم :_ممنون منیرخانم +:نوش جان و از آشپزخانه خارج میشود. بابا استکان چاي اش را برمیدارد. :_خب،چه خبر؟ از این پرسش ناگهانی تعجب میکنم +:سلامتی بابا سر تکان میدهد و جرعه اي از چاي اش مینوشد. اوضاع غیرعادي است و این براي من،یعنی خطر. سعی میکنم بابا را به حرف بیاورم،شاید میان حرف هایش کلمه اي بیابم و دلیل این همه عجایب مشخص شود. +:اممم....مامان کجاست؟ :_خونه ي آقاي رادان،دورهمی سه شنبه ها دیگه.. +:آهان دست هایم را دور فنجان حلقه میکنم و به اشکال عجیب بخار خیره میشوم. سکوت بابا آزارم میدهد.. فنجان را به لبم نزدیک میکنم،اما صداي بابا متوقفم میکند. :_نیکی من تا حالا چیزي از تو خواستم؟ شروع شد،خدایا،صد صلوات نذر جد سیدجواد،به خیر بگذرد.. فنجان را آرام روي میز میگذارم،آب دهانم را قورت میدهم. +:نه بابا