🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به شرط عاشقی پارت چهل وسه چندروزی ازمرخص شدن علی میگذرد.امروز صبح قرار بود خانواده سمیه برای فوت یکی از بستگان به شهرستان بروند.سمیه باآنها نرفت وگقت که این چندوقتی که علی هست رامیخواهدکنارش باشد.قرار شدموقع رفتن سمیه رابه خانه علینا بیاورندواین چندروز راسمیه خانه آنهابماند،اما هنوزنیامده.علی دوباره شماره اش راگرفت.چندبوق خوردوبعدقطع شد.به سختی ازپله هاپایین وبه آشپزخانه رفت.روی صندلی نشست:مامان؟ =جانم؟کاری داشتی صدام میکردی من میومدم بالا. _نه بابا.خوبم....مامان خانواده سمیه کِی میخواستن برن؟ =گفتن صبح زود.ساعت۷،۸. _پس چراسمیه نمیاد؟نگرانشم.... =میادان شاالله.نگران نباش. درهمین لحظه صدای آیفون بلندشد. عالیه:من باز میکنم. به طرف آیفون رفت وجواب داد:بله؟....بیاتو....سمیه اومدداداش. علی ازروی صندلی بلندشدوازآشپزخانه خارج شد.چنددقیقه بعدسمیه آمد:سلام. =سلام سمیه جان....خوبی عزیزم؟ +ممنون. =چقددیر کردی!مامانت گف صبح زود میرن. +راستش مامایناصبح زود رفتن.خواستن منوبیارن قرار شدبرم ازدوستم کتاب بگیرم دیگه اونام دیرشون شده بود،رفتن.باباگف زنگ بزنم به علی....ولی.... علی عصبی گفت:پس چرازنگ نزدی؟؟تنها راه افتادی تو خیابون. +خب....خب میخواستی بااین حالت بیای؟ درحالی که سعی داشت آرام باشد گفت:حال من مهمه یاتنهارفتن تو؟ سمیه خجول سرش راپایین انداخت. عاطفه خانم لبخندمعناداری به علی زدوگفت:ولش کن علی.عهـ.بیاسمیه جان....بیابشین. +چشم... به قلم🖊️:خادم الرضا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸