🔻 به خاطر یک مشت علف
گاو ما این همه علف رو کجا جا میداد از عجایب روزگار بود، از صبح دهنش می جنبید تا شب، شب هم هرچی خورده بود رو تا صبح دوباره می جوید و فردا صبح روز از نو روزی از نو.
حاصل جنبیدن و نشخوار کردن این ماده گاو ما زحمت و دردسری بود که برای من و داداشم درست می شد، صبح باید سوار الاغ میرفتیم باغ و تا نزدیکی های ظهر علف می چیدیم و بار الاغ می کردیم و بر می گشتیم خونه و فردا دوباره تکرار همین کار .
اون روز که از باغ با یه بار علف از راه رسیدیم و طبق معمول ذوق رفتن توی کوچه و بازی با بچه های محل رو داشتیم دیدیم که یه گاو نر اومده مهمونی گاو ماده ما، خیلی هم خوشحال شدیم معنیش این بود که سال دیگه گاومون یه گوساله به دنیا میاره، اما دستور پدر بدجوری حالمون رو گرفت: علف برای دو تا گاو کمه، ناهار بخورید و برید یه خرکی دیگه بیارید.
این یعنی محروم شدن از بازی توی کوچه و یه زحمت اضافه!
از ناراحتی غذا که از گلومون پایین نمی رفت، اما خوردیم! دوباره الاغ و جل و خورجین و جاده و باغ، البته مقداری از دق دلیمون رو توی راه سر الاغ خالی کردیم!
نزدیک باغمون که رسیدیم دو تا گونی علف آماده کنار راه گذاشته شده بود! ، توی این گرمای تابستون و سر ظهر؟ اینا رو کی چیده؟ معلوم نبود، داداشم گفت همینها رو برداریم و ببریم، گفتم صاحب داره، مال ما نیست که!
بالاخره یکی از گونی ها رو بلند کردیم که صاحب علف ها پیداش شد، گفت: برای چی علف های من رو میبرید؟
گفتم اينجا که علف چیدی مال ماست!
گفت دویست متر با باغ شما فاصله داره!
و چوبش رو بلند کرد تا بزنه توی سر داداشم، این صاحب علف از هر دوی ما بزرگتر بود و البته قوی تر، اما به طرزی عجیب چوبش توی دست داداشم گرفتار شد و تا خواست به خودش بیاد پس گردن خودش فرود آمد و غلتی زد و افتاد توی جوی آب کنار راه، ما هم دو تا گونی علف رو بار الاغ کردیم و اومدیم خونه.
پدر متعجبانه پرسید: چه زود علف چیدید و برگشتید؟
ما: صبح چیده بودیم آماده.
خود گونی ها هم مورد سوال بود اما فی البداهه دروغ هایی بافتیم و ماجرا فیصله یافت، دم غروبی گاو نر آماده رفتن به خانه صاحبش بود و گاو ما هم درون خودش صاحب یک جنین و هر دو گاو هم سیر سیر که خبر دو تا گونی علف و چوب و کتک خوردن صاحب علف و گردن ورم کرده اش توی محل پیچید!
من که کلا از محل گریزان شدم، داداشم هم پنهان خانه اقوام، سه روز خونه نرفتیم و مادر رابط غذا و احوال بیرون و درون خانه بود.
روز سوم داداشم در کمین پدر افتاد و روز چهارم هم من، کتک آنچنان بود که پدر صاحب گونی های علف شخصا واسطه شد و ما را از چنگال پدر نجات داد!
ایرج احمدی هزاوه
#تسکین_ملت
#جُنگ_فرهنگی
https://eitaa.com/taskinemellat