.
.
#پارتقبـلیرمــانمــون❤️
.
.
#رمانجذآبِ
#سوسویعشق❤️
#پارت۳۴
نویسنده:
#مائدهعالےنژاد
+همین جا وایستید بےزحمت!
من همینجا پیاده میشم آقاحامد
صدای ندا تفکراتمو بهم زد..
نگاهی به دور واطرافم انداختم..
این جاها برام آشنا میومد
کلافه نگاهی به ندا انداختم و گفتم:
+یعنی چی که پیاده میشی؟!
مگه تاکسی سوار شدی
میرسونیمت دیگه...
خواست که لب به مخالفت کردن باز کنه حامد هم گفت:
+ندا خانوم این چه حرفیه میزنید..
مگه ما غریبه ایم..
-اخـه!
نزاشتم چیز دیگه ای بگه و گفتم
+دیگه اما و اخه نداره که
اصلا بیا پیش ما..
راحیل و مهرادم دلشون تنگ شده...
هوم؟؟
سوالی نگاهش کردم که گفت:
+اخه مامان هم خونه تشریف ندارن
دوباره پریدم تو حرفش و گفتم:
- خب چه بهتـر
تو تنهایی خونه بری چیکار..
بلاخره تسلیم شد و قرار شد خونه نره..
خیلی حرفها داشتم باهاش
خیلی چیزا بود که باید از زبون خودش میفهمیدم و میشنیدم..
تازه یادم اومد حتی یه زنگم به مهری خانوم نزدم..
بنده خدا خیلے خسته شده حتما..
رسیدم و حامد دم در خونه ترمز زد
از ماشین پیاده شدم تا برم درو برای ماشین باز کنم...
ماشین وارد حیاط شد و درو بستم...
با صدای ماشین و بوقی که حامد زده بود
بچه ها یکی یکی از تو خونه بیرون اومدن و اومدن رو سکو..
راحیل داشت از پله ها با گریه میومد پایین که مهراد ادای داداش بزرگتر و براش در میورد و با حالت بچه گانه ای گفت:
+راحیل بلو بالا ببینم..کی دفت بلی پایین(کی گفت بری پایین)
مهری خانومم روی سکو بود
از لحن مهراد هر چهارتامون خنده ای به لبامون اومد و زود تر از من حامد از رو سکو راحیل و بغل کرد و راحیلم به بغل باباش "نه " نگفت و خودشو فرو کرد تو بغل حامد..
رفتم بالا که مهراد سد راهم شد و گفت:
+"مامان آنوم تُجابودی تاالان؟"
-ای قربونت بشه مامان..
بهم آویزون شد که بغلش کردم..
رفتم سمت مهری خانوم و با قدردانی نگاهش کردم...
خیلی شرمندش شده بودم..
نزدیکم شد و بغل گوشم گفت:
" این چه وضعه نگاه کردنمه! مگه چیکار کردم رها، این بچه هاتم که یکی از یکی شیرین زبون تر "
هردو خندیدیم و با کلی تعارف وعرض شرمندگی نموند پیشمون...
وارد خونه شدم و ندا هم پشتم..
ندا سرگرم بچه ها شد
من سریع لباسامو در اوردم و رفتم وضو بگیرم تا نمازم قضا نشه...
حامدم تلفنی بنظر میرسید در حال مکالمه با احسانه...
تو سماور آب ریختم و روشنش کردم..
ندا برای کمک اومد تو آشپزخونه که گفتم:
-" یه دقیقه من برم نماز بخونم و بیام باشه؟!
توهم تعارف بکنی خودت میدونی.."
چادر رنگی داده بودم به ندا تا راحت باشه...
وضو گرفتم داشتم میرفتم بیرون که دستمو گرفت!
+ صبر کن منم بیام نماز بخونم..
تنها تنها؟!
-خب چی میشه مگه..
یبارم ما تنها تنها ثواب جمع کنیم..
با خنده و خلاصه هرچی که بود وضو گرفت..
حامد هنوز مکالمش تموم نشده بود که گفتم:
-"آقا حواست به بچه ها باشه.."
که اصلا فکر نکنم شنیده باشه ولی باز یه باشه ی سرسری ای گفت و به حرفش ادامه داد..
..سجاده پهن کردم و سجادشو پهن کرد..
خواستم شروع کنم که گفت:
+رها یه تسبیح استغفرالله بگو باشه؟!
با مهربونی گفتم باشه..
نمازمون که تموم شد با حرفش روم برگشت سمتش..
+خدا داره نگامون میکنه ها
حواسشم هست
ولی باز...
ادامه دادم
- ولی باز انگار دیگه نگاهش روت نیست
حواسش بهت نیست
میمونی چیکار کنی..
دنیای حرف داری ها
گله و شکایت
اما تا میای لب باز کنی
نمیدونی چی بگی
از کجا بگی
به خودت میگی
خب خودش که اون بالاست
من از چی بگم براش...
دستش که تسبیح بود نشست رو دستام..
کلی حرف زدیم و بلاخره سجاده رو بستیم...
آروم شده بودم ولی رو تصمیمم هنوز مصمم بودم...
💌]
#ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@TASMIM_ASHQANE 💙••