قسمت دوم پله‌هارو چهار تا یکی کردم و پریدم تو ماشین و تخته گاز، حرکت. چراغ قرمز اولی‌رو با یک استغفرالله گفتن رد کردم، یک نگاهم به ساعتم بود و یک نگاه به جلو و پرشتاب می‌گازیدم... همینکه رالی‌وار پیچیدم تو راسته خیابون طلاب، با دیدن ترافیک یه‌مشت محکم زدم روفرمون که دست خودم درد گرفت. بوق‌های مکرر و لایی کشید‌ن‌ها هم فایده نداشت، قفل شده بود در حد قفل هشت ساله‌ی حسنک فریدون، یک آن چشم افتاد به یک موتوری که تو آینه داشت بهم نزدیک می‌شد. با دستم اشاره کردم و جلوشو گرفتم. - داداش پیکی؟ - آره قربونت؟ بسته داری؟ -نه خودم می‌خوام جایی برم... پیرمرد موتور سوار، سیبیلی تابوند و متفکرانه پرسید: جون دل، خودت که سواره‌ای! نه حاجی جان، الان یه جا پارک پیدا می‌کنم و باهات میام، فقط جان حسن روحانی باید بگازونی که خیلی عجله دارم. حالا چرا جان حسن روحانی، آدم قحطه؟ ولش کن، تیکه کلامه. خلاصه ماشینو چپّوندم لای دو تا ماشین، زیر تابلوی حمل با جرثقیل، خلاصه پیه پارکینگ و جریمه‌رو به تن مالیده بودم و نصیحت پیکی هم اثر نداشت. پریدم ترک موتور و با التماس گفتم: جان حسن روحانی بگاز... - ای‌بابا، باز جان روحانی‌رو قسم خوردی که - ببخشید، تیکه کلامه... این تیکه کلام بنده فتح بابی شد برای شروع تحلیل‌های سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و ورزشیه پیرمرد سیبیل چنگیزی... فقط تایید می‌کردم و می‌گفتم بگاز... بالاخره رسیدیم، قرارمون لابی هتل قصر بود، یک دقیقه هم زود رسیدم. همینکه از سه تا پله ورودی لابی بالا می‌رفتم، چشمم به یک صحنه‌ای افتاد که نزدیک بود سنکوپ کنم؛ دست و پام شل شد و... ادامه دارد