همهی ما دیوانگان
✍️ محمد مختاری
https://eitaa.com/tb_qom/12
بالاخره توانستم وسط شلوغیهای کار آماده سازی برنامههای محرم چند دقیقهای وقت گیر بیاورم و باهاشون تماس بگیرم.
غنیمت بود.
بعد از احوالپرسی با همسرم، دختر کوچکم گوشی را گرفت.
پنج سال دارد.
چند روزی است پیش مادربزرگش رفتهاند و از من دور است.
قبل از اینکه دخترم بیاید، مادرش از مهربانیهای پدربزرگ برای نوهاش تعریف میکرد.
از اسباب بازی خریدن و گردش رفتن و... .
بیصبرانه منتظر بودم تا ببینم دخترم با آن زبان کودکانهاش چه چیزهایی برای گفتن دارد.
خوشحال بودم از این مهماننوازیها و ناز خریدنها.
میگویند دخترها بابایی هستند اما راستش را بخواهید پدرها هم دختریاند.
نوشتهاند حضرت پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) هر روز میآمدند دم در خانهی دخترشان، سلامش میدادند، حالش را میپرسیدند و میرفتند..
شاید بالاترین مخلوق عالم هم خیلی دلش برای دخترش تنگ میشد.
کوچولوی من آمد گوشی را گرفت اما کاش حرف نمیزدیم نه بخاطر اینکه فهمیدم چیزی نمانده گریهاش بگیرد.
+سلام دخترم.
-سلام بابایی.
+دختر گلم خیلی خوشحال شدم شنیدم هدیه گرفتی و روستا رفتی. انگار حسابی سفر خوش گذشته بهتون.
-بابایی
+جون بابا
-دیشب دو ساعت گریه کردم.
+گریه!؟ چرا آخه عزیز دلم؟
_از نبودن تو. آخه پیشم نیستی دلم برات خیلی تنگ شده.
این را که گفت گویی قلبم ایستاد.
نظم وجودم به هم ریخت.
نفس کشیدن برایم سخت شد.
چند لحظهای گوشم کر و زبانم لال شد.
صدایی توی دلم جوابش را میداد:
+عزیزم غصه نخور درست میشود.
+دخترم کسی که تو را اذیت نکرده.
+کسی که تو را نترسانده.
+کسی دنبالت نکرده.
+تو که الحمدلله پاهای کوچکت سالم هستند و بدون کفش ندویدهای.
+به تو هدیه دادهاند و نازت کردهاند.
+گوشوارهات را... .
+گرسنه هم الحمدلله نماندهای.
اینها را به زبانم نیاوردم اما خودم هزار بار ویران شدم.
سینهام سنگین شد.
دیوانه شدهام؟
خدا کند.
ایکاش من هم از جام «قد خولطوا» سیراب میشدم.
همهی هستی دیوانه هستند.
«خالطوهم امر عظیم».
ما آبِ خوردن روزمرهمان هم «مخلوط» است.
با عطر «سلام بر حسین علیهالسلام».
بگذریم...
پشت گوشی خودم را جمع و جور و صدایم را صاف کردم.
+عزیزم غصه نخور بابایی انشاءالله چند روز دیگه خودش میاد پیشت.
_باشه بابا جونم.
#محرم
#کربلا
#شام