🌷داستان پيامبر (ص) و بازي با كودكان💐💐 ✨روزی پیامبر اکرم(ص) برای اقامه نماز عصر از 🏠منزل خارج شد. در کوچه‌های مدینه 👦👦کودکان وقتی حضرت را مشاهده کردند دست از بازی کشیدند و به دور آن حضرت حلقه زدند و به هوا میپریدند و می‌گفتند: 🐪شتر من باش! ✨پیامبر(ص) هم یکی یکی آنها را روی کول خود میگذاشت. اصحاب حضرت که در 🕌مسجد به انتظار نشسته بودند وقتی با تأخیر حضرت مواجه شدند نگران شدند. بلال از 🕌مسجد خارج شد تا ببیند چه اتفاقی باعث تأخیر پیامبر(ص) شده است. همین که بلال در راه با این جریان مواجه شد، به 👦👦کودکان اعتراض کرد و خواست کودکان را از اطراف پیامبر دور سازد و آن حضرت را از دست آنان نجات دهد، ولی (ص) با اشاره او را از این کار بازداشت و آرام به او فرمود: به 🏠منزل برو ببین چیزی پیدا میکنی برای اینها بیاوری. بلال به 🏠منزل پیامبر(ص) رفت و هشت گردو یافت و آنها را نزد پیامبر(ص) آورد. ✨پیامبر گردوها را در دست گرفت و خطاب به کودکان فرمود: آیا 🐪شتر خود را به این گردوها می‌فروشید؟ کودکان به این معامله رضایت دادند و با خوشحالی حضرت را رها کردند. پیامبر نیز عازم 🕌مسجد شد و فرمود: خدا رحمت کند برادرم یوسف را که او را به چند 💵درهم فروختند و مرا نیز به هشت گردو. عوفی بخاری، سدید الدین محمد، 📚جوامع الحکایات و لوامع الروایات، باب دوم از قسم دوم، ص 30، تهران، دانشگاه تهران(مؤسسه چاپ و انتشارات)، چاپ اول، 1371ش. @ayatollah_haqshenas