#من_زنده_ام
#قسمت_صدوهشتم🌷
صدايي كه نشان مي داد ماهنوز درمنطقه ي اسيران جنگي هستيم.براساس ميزان توقف چرخ غذا وبسته شدن دريچه حدس زديم سلول سمت چپ وراستمان سلول هاي انفرادي باشند كه درسلول سمت چپ يك ايراني ودرسمت راست يك عراقي ساكن هستند.از آنجاكه مي ترسيديم غول سرما درسلول جديد هم به سراغمان بيايد،با موهاي سرمان كه هر روز كم وكمتر مي شدند،يك طناب ورزشي ديگر بافتيم وسعي كرديم جنب وجوشمان را بيشتر ودست وپاي خواب رفته مان را بيدار كنيم.يك روز از روزهاي تابستان تصميم گرفتيم با زنداني سلول سمت چپ كه ايراني بود هم صحبت شويم.ديوار رابه صدا درآورديم وبا ضرب هميشگي كه زبان مشترك ما اسيران جنگي بود به ديوار زديم:"الله اكبر،خميني رهبر."برخلاف انتظارمان درجواب اين شعار،زنداني به مدت طولاني شايد نزديك به ده دقيقه ريتم ضرب تند قهوه خانه هارا روي ديوار گرفت.هرچه ما مي گفتيم سلام،او ريتم ديگري را ضرب مي گرفت.خلاصه بعداز استقبال وشادي بسيارش،سلام فرستاديم وسلام دريافت كرديم.جمله ي هميشگي كه برديوارها مي نوشتيم ومي كوبيديم وفرياد مي زديم رابه او ارسال كرديم.ماچهار دختر ايراني به نام فاطمه ناهيدي،حليمه آزموده،شمسي بهرامي ومعصومه آباد هستيم كه از مهر١٣٩٥اسير شده ايم.اوهم خودش را معرفي كرد ومحل وتاريخ اسارتش را گفت.خوشحال بوديم كه سختي وخشونت سلول جديد گرفته شده ودوست تازه اي پيدا كرده ايم.اما اين همسايه باهمسايه هاي قبلي(دكترها ومهندس ها)فرقي داشت؛هرچه ما مي گفتيم "الله اكبر،خميني رهبر"او ضرب لوطي هارا مي زد.يك روز باشنيدن صداي ضرب باعجله به سمت ديوار رفتم،بعداز سلام واحوالپرسي گفت:سلام،عزيزم سيب سرخ به دست مرد چلاق... بعداز آن هيچ وقت حتي جواب سلامش راهم ندادي واسم آن ديوار را ديوار مريض گذاشتيم.ازپيامي كه آن اسيرجنگي داده بود خيلي دمغ شده بوديم واصلاً تكيه به آن ديوار را ممنوع كرديم وبرايمان رنج آور بود.با آن ديوار مأنوس نمي شديم والبته ناگفته نماند،درتمام دوران اسارت،اين تنها موردي بود كه ازيك اسير ايراني چنين برخوردي مي ديديم.سلول هاي انفرادي تحت فشار روحي ،رواني وجسمي شديدتري بودند اما همواره صداي دلنشين قرآن مهندس تندگويان واذان بلال گونه ي مهندس يحيوي وبوشهري مايه ي آرامش همه مي شد.گاهي بعثي ها از دادن همان شوربا وآب زيپو به بعضي از اسيران امتناع مي كردند وچرخ غذا ازكنار سلول آن ها رد مي شد ولي اين اسرا باصداي بلند فرياد مي زدند:جانم فداي ايران،وطن پاينده باد.اغلب اسراي زندان الرشيد(استخبارات) دريكي دوماه اول جنگ به اسارت درآمده بوديم وهيچ خبرتازه اي ازجنگ نداشتيم.گاهي صداي شليك توپ هاي ضدهوايي آب خنكي بر دل هاي سوخته مان بود،گرچه مي دانستيم اين زمزمه ي جنگ است .اما معنای دیگرش این بود که ما هنوز زنده ایم واستوار ایستاده ایم ودفاع می کنیم. ومی جنگیم.گاهی صدای ضربه ی کابل هایی که بر تنمان فرود می آمد ما را مغرورانه متوجه پیروزی برادرانمان در خاکریز های جبهه می کرد.برای ما چهار نفر همه ی فشارها ورنج ها قابل تحمل شده بوذ فقط صدای چرخش کلید های لعنتی در قفل سلول هیچوقت برایمان عادی نشد.هر بار با شنیدن این صدااضطرابی کشنده تمام وجودمان را در هم می فشرد وبا خودمان می گفتیم این همان لحظه ایست که به هم وعده کرده ایم وباید همدیگر را خفه کنیم.
مدت زیادی جسمم میزبان درد کشنده ای شده بود.سرفه هایی که از ته ریه ها انباشتی از چرک وخون را به حلقم می آورد.همیشه مزه ی دهانم تلخ بود و بوی خون می داد.صدای سرفه های مسلولم,خواهران صبورم را بی خواب وبی قرار کرده بود.وقتی ریه هایم در تمنای ذره ای هوای بیشتر,به اعتراض می افتادند,بی امان هوا,زمین ودر ودیوار سرد وسنگین را ,که هیچ کدام از جنس احساس نبودند چنگ می زدم.گاهی از شدت سرفه تمام خونی که در بدنم بود,توی صورتم جمع می شد.گاهی سرخ می شدم,گاهی سیاه وگاهی زرد تا شاید کسی به فریادم برسد.عفونت ریه چنان ضعیف وناتوانم کرده بود که انجام حرکات بدنی برایم دشوار شده بود.به ناچار به دریچه ها می کوبیدیم وتقاضای دکتر می کردیم.اگر چه نسخه های آن دکتر های قلابی را از بر بودیم. نفس کشیدن برایم سخت ترین کار شده بود..
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅
@telaavat