ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 425 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ این چه مشهد آوردنیه؟! میخواستین اصلاً نیارین!... مگه با سه روز هم مشهد میشه؟! به هر حال با امام رضا وداع کردیم و ماشین راه افتاد. باید با مابقی پولی که برای کاروان مانده بود تا رسیدن به لشکر سر میکردیم. شب به یکی از شهرهای سرسبز شمال رسیدیم. در پارک جنگلی که رودخانه زیبایی هم وسط آن در جریان بود برای شام پیاده شدیم؛ اول اذان و نماز و بعد گرم کردن تن ماهی برای شام. از وقتی دستور بازگشت صادر شده بود، کسانی که جریان خواب من و آن پانزده روز را می دانستند یک جورهایی به من نگاه میکردند. وقتی داشتم نماز میخواندم آقا قلی هم از من عکس میگرفت. مرتب دوروبر من میچرخید و فیلمش را هدر میداد! آنجا هم طبیعت باصفا بود هم حال و روز بچه ها. غذا گرچه کم بود ولی خیلی چسبید. زیر نور چراغ قوه کمی آن دوروبر گشتیم و راه افتادیم اما مه چنان پایین آمده بود که ماشینها آرام حرکت میکردند. کار به جایی رسید که راننده ها گفتند با این وضع نمیتوانند رانندگی کنند. قرار شد در شهر کوچکی سر راه بمانیم. آنجا پر از درختان پرتقال، نارنگی و لیمو بود. برای ما که در منطقه سردسیر بزرگ شده بودیم منظره درختان پرتقال کنار خیابان جالب و تماشایی بود؛ کیف میکردیم از آن همه زیبایی. رفته رفته مردم دور ما را گرفتند و فهمیدند بچه تبریز و نیروی لشکر عاشوراییم. آنقدر به ما لطف و محبت کردند که خجالت می کشیدیم به مغازه هاشان برویم و چیزی بخواهیم چون اصلاً از ما پول نمی گرفتند. آن شب مهمان مهربانی آن مردم بودیم و بدون اینکه یک ریال خرج کنیم صبحانه خوردیم و راه افتادیم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 426 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حدود ظهر به تهران رسیدیم و ماشینها جلوی چلوکبابی ایستادند. گفتند: «هر نفر فقط یک کوبیده با یک نوشابه میخوره. بیشتر نخورین چون پول نداریم!» با این حساب ناهار هر نفر هفتاد تومان میشد و پولمان کفاف میکرد اما گوش کسی بدهکار این حرفها نبود. هر کس هر چه دلش میخواست، سفارش میداد. چاره ای نبود، آقا قلی گفت: «عیب نداره! من از بچه هایی که پول دارند میگیرم و اینجا حساب میکنیم. به لشکر که رسیدیم پول بچه ها را پس میدهیم.» ما هم نشستیم سر غذایمان. همان وقت متوجه بنز مدل بالایی شدم که ایستاد و یک نفر با کت و شلوار سفید و کراوات قرمز وارد چلوکبابی شد. من کنار آقا جلال سر میزی نشسته بودم که به در نزدیکتر بود. نمیدانم چرا آن مرد هم یک راست سراغ من آمد. ـ آقا! ـ بله! ـ مسئول شما کیه؟! ـ امری داشتید؟ ـ کاری دارم! نمیخواستم اول آقا جلال را معرفی کنم. میخواستم ببینم با ما چه کار دارد. گفتم: «بفرمایید!» ـ میخوام پول غذای شما رو حساب کنم! این را که گفت جا خوردم. به آقا جلال اشاره کردم این برادر مسئول ما هستند. آقا جلال گفت: «متشکرم ولی ما خودمان پول داریم و حساب میکنیم.» ـ من نمیگم شما پول دارید یا ندارید. اجازه میخوام پول غذای شما رو بدم. ...ادامه دارد...✒️ 👇👇👇 ✅ @telaavat