ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 455
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تعدادی از سنگرهای عراقی که داخلشان پر از اسلحه و مهمات غنیمتی بود، در مسیر خاکریز زیر خاک مدفون شده بودند. بعد از آن شروع کردیم به بیرون آوردن اسلحه ها از سنگرهای باقیمانده. آن شب لودرها کار خاکریز را تمام کردند و ما هم مشغول ساخت سنگر و جابه جایی مهمات و وسایل شدیم. دشمن به خوبی متوجه تحرکات ما بود. گاهی تانکهای عراقی شلیک میکردند اما فاصله مان زیاد بود و آسیبی به ما نمیرسید. در سایه توپخانه پرقدرتمان به کارمان ادامه میدادیم، وقتی توپهای 230 کار میکردند ما بدون ترس بیرون می آمدیم و قدم میزدیم.
فردای آن روز هم در منطقه ماندیم. قرار بود نیرو بیاید و منطقه را از ما تحویل بگیرد. در واقع ما چهار روز بعد از عملیات با آن تعداد کم در منطقه بودیم. آن شب نیروی تازه نفس آمد و ما آماده ترک خط شدیم اما بعضی از بچه ها ماندند، از جمله جواد بخت شکوهی که ماند و فردای آن روز به شهادت رسید. یکی از آن چهار نفر روحانی هم در همان خط و یکی دیگر بعدها به شهادت رسید.
برگشتیم اروندکنار. لباسهایمان خونی و خاکی بود و وضعیت خوبی نداشتیم. قبل از هر کاری رفتیم حمام. بعد از استحمام ما را به دزفول برگرداندند. مثل همیشه مسیر بازگشت از عملیات در سکوت و فضایی تلخ طی میشد. فقط چهار نفر بودیم! چهار نفر از هیجده نفری که بقیه شهید یا مجروح شده بودند. این مسیر را هنگام رفت با شوخی و خنده و حرفهای بچه ها سپری کرده بودیم. مخصوصاً شوخیهایی که به من و خواب امیر برمیگشت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 456
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حالا در بازگشت همه تنها در لاک خود فرو رفته بودند... به دزفول رسیدیم. بعد از نماز ظهر، برادر امین شریعتی، فرمانده لشکرمان سخنرانی کرد. آنجا بود که ماجرای جزیره را فهمیدیم. او گفت که عراق برای پس گرفتن جزیره حمله کرده بود و برای حفظ جزیره مجبور شده بودند نیروهای 25 کربلا را از منطقه ما به جزیره منتقل کنند برای همین نتوانسته بودند برای ما نیروی کمکی بفرستند. امین آقا از نیروها تشکر میکرد و واقعاً هم نیروها لایق قدردانی بودند. به این ترتیب، در روزهای آغازین تابستان 1365 از منطقه جدا شدیم و با اتوبوسهایی که به ما داده بودند به تبریز برگشتیم.
در طول مسیر آرزو میکردم زودتر به تبریز برسم بلکه از این سکوت سنگین و تلخی که در فضای اتوبوس است، رها شوم.
همزمان با رسیدن ما به تبریز شهدا هم رسیدند. این بار قصه شهدا از یک بابت جانسوزتر از همیشه بود. این شهدا یک هفته پیش، از مشهد برای عزیزانشان سوغاتی گرفته بودند و حالا پیکر خونینشان همراه سوغاتی هاشان به شهر برمیگشت. اینها بود که آتش دلمان را تیزتر میکرد. جواد بخت شکوهی هم همراه با محمد نصرتی و پنج شش نفر دیگر از بچه ها تشییع و در بلوک بالای وادی رحمت دفن شد.
حالم ناگفتنی بود. یک روز همراه قادر و حیدر سوار بر موتور رفتیم سر قبر جواد. هم گریه میکردیم و هم میخندیدیم. گریه میکردیم به خاطر از دست دادن جواد که از مهربانترین بچه های جبهه بود و می خندیدیم به یاد حرفها و عهدهای جواد که آرزو میکرد من شهید بشوم تا موتورم به او برسد.
.ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅
@telaavat