ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 467 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یک نفر هم پیدا نشد! باز دویدیم به طرف چادرها. داد میزدیم: «پاشین! کانکس آتش گرفته!...» چند نفر بلند شدند اما متوجه ماجرا نبودند. یاد نماز شبخوانهای مسجد افتادم. رفتم طرف مسجد و تا وارد شدم داد کشیدم: «کانکس آتیش گرفته!» کسی نمازش را قطع نکرد! قبلاً سید فاطمی را هم دیده بودم. رفتم درست ایستادم جلوی سید: «آقا سید! کانکس آتیش گرفته!» نمازش را قطع کرد. ـ چی شده؟!... ـ ... کانکس داره میسوزه! یکباره همه نمازشان را قطع کردند و به طرف کانکس دویدیم. نیروهای تدارکات تازه داشتند از خواب بیدار میشدند. آنها درست کنار کانکس در یک چادر خوابیده بودند و گوشه چادر هم جعبه های گلوله و نارنجک بود! یکی دو نفر از نیروهای تدارکات را که هنوز خواب بودند، بیرون کشیدیم. میله های چادر را شکستیم و چادر را از آتش دور کردیم. داخل چادر پر از دود بود و من در عجب بودم که با این وضع چطور بیدار نشده اند! واقعاً که «خواب برادر مرگ است!» کانکس با شدت بیشتری می سوخت. کانکس کوچکتر که پر از اسلحه و مهمات گردان بود حدود دو متر با آتش فاصله داشت اما از شدت گرما کسی نمیتوانست جلو برود. مخصوصاً که بچه ها فهمیدند مهمات هم آنجا هست... کانکس چرخ داشت ولی برای کشیدنش تریلی لازم بود که آنجا نبود. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 468 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ روی در کانکس اسلحه ها، قفل بزرگی بود که هر چه کردیم نتوانستیم بازش کنیم. اتفاقاً نیروهای اسلحه خانه به دزفول رفته بودند و کلید نبود. با ستاد تماس گرفتند تا لودرها بیایند اما همه اینها زمان میبرد و آتش منتظر ما نبود. به کانکس دیگر کاری نداشتیم هرچند تمام وسایل ذخیره گردان داشت میسوخت. همه نگرانیها از بابت مهمات بود و بچه ها از هر چه دم دستشان بود برای شکستن قفل کمک میگرفتند، میله و کلنگ و... ضربه های کلنگ هم کارگر نبود. بچه ها با کلنگ دو سر روی قفل میزدند اما قفل خیال شکستن نداشت. من هم خواستم امتحانی بکنم، کلنگ را از بچه ها گرفتم و با همه نیرویی که داشتم با لبه پهن آن روی قفل زدم. با ضربه دوم قفل پرید. حالا دیگر تعداد بچه ها زیاد شده بود. عده ای هم با صدای لودرها که تازه رسیده بودند، بیدار شده بودند. از گردان امام حسین هم «محمد رستمی» و عده ای دیگر برای کمک آمده بودند. بچه ها اسلحه ها را بیرون پرت میکردند تا از آتش دور شوند. به هر مصیبتی بود مهمات کانکس کوچک خالی شد چند دقیقه بعد از شکستن قفل، صدای انفجار از کانکس بزرگتر بلند شد. گویا گوشه آن کانکس هم آر.پی.جی و نارنجک گذاشته بودند. معلوم شد آتش به چادر مجاور کانکس هم رسیده و آن را که پر از پتوی نو بود، سوزانده. دیگر کسی نمیتوانست جلو برود. آفتاب داشت بالا می آمد که ماشینهای آتش نشانی از دزفول رسیدند و آتش را خاموش کردند. آن صبح نماز خیلی ها هم قضا شد! ساعاتی بعد دوباره به طرف کانکس رفتیم. واقعاً ناراحت کننده بود. 👇👇👇 ✅ @telaavat