ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 553
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در تبریز طبق معمول حاضر نشدم به بیمارستان بروم. کمی سرگیجه و حالت ضعف داشتم، اما از بیمارستان بیزار بودم و اهل خانه هم یاد گرفته بودند در این موارد چه کنند. کلاهی روی سرم گذاشتم که پانسمان سرم را میپوشاند و به طرف خانه راهی شدم. حدود ظهر به خانه رسیدم. همسرم بعد از حال و احوالپرسی تا دید کلاهم را برنمیدارم مشکوک شد و پرسید: «چرا کلاهتو برنمیداری؟!»
ـ همینطوری!
هوا آنقدر سرد نبود که من بخواهم کلاه بگذارم. خانم پیگیر شد و گفتم: « زخمی شدم!»
ـ زخمی؟! تو که رفتن و برگشتنت پانزده روز هم نشد؟!
بنده خدا تعجب کرده بود. حق هم داشت ولی در جنگ این اتفاقها بعید نبود. آن روز تا غروب خانه پر و خالی میشد. خانواده و اقوام برای عیادتم می آمدند. البته اغلب آنها به هوای مجروحیت قبلی ام قصد عیادت کرده بودند. می آمدند و تا میفهمیدند دوباره زخمی شده ام قیافه شان تغییر میکرد. بعضیها که دلنازکتر بودند از آمدنشان پشیمان میشدند. معمولاً همه کنجکاو بودند بدانند در این چند روز کجا بودم و چه شده؟!
شب که شد دلم بدجوری گرفت. زنگ زدم به مسجد که بچه ها بیایند مرا ببرند پایگاه. بچه ها جمع بودند و دیدند دوباره زخمی برگشته ام. از خط پرسیدند. با هم شوخی میکردیم. آنها به حال من میخندیدند و من به حال آنها! وقتی از حاجی میلانی سراغ گرفتند فهمیدم که از مجروح شدن او خبر ندارند.
ـ باباجان! حاجی میلانی و سید اسماعیل سه روز قبل از من زخمی شدند!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 554
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بچه ها از روز بعد شروع کردند به جست و جوی او و بالاخره او را در بیمارستانی در تهران پیدا کردند.
به هر حال آن چند روز که در شهر بودیم اغلب وقتمان در مسجد می گذشت. خانواده هم از روی عادت یا اجبار این وضع را قبول کرده بودند.
آن روزها در پایگاه، موقعیت شلمچه و خط عراق را روی نقشه می کشیدم و عملیاتهای آن منطقه را توضیح میدادم. بچه هایی که منطقه را ندیده بودند از آنچه میشنیدند تعجب میکردند. ما به دلیل دسترسی نداشتن به اطلاعات ماهواره ای نمیتوانستیم موقعیت کلی منطقه را نشان بدهیم. برنامه های تلویزیونی هم ضعیف بودند و هیچوقت فیلمبرداری جامعی انجام نمیشد تا کار بچه ها را خوب نشان بدهد. خلاصه کسانی که در شهر بودند درک درستی از جبهه نداشتند و با این گفتوگوها شرایط را کمی بهتر میفهمیدند.
چند روز بعد گردان حبیب هم از خط شلمچه عقب کشید اما قبل از آن، خبر شهادت دو نفر از دوستان قدیمی داغم را سنگینتر کرد؛ بیست و هفتم خرداد، علی پاشایی در خط شلمچه در حالی که برای وضو رفته بود با اصابت ترکش به شهادت رسیده بود. آن روزها قرار بود او برای اعزام به حج به شهر برگردد، بقیه بچه هایی که اسمشان برای حج درآمده بود، برگشته بودند اما او امروز و فردا میکرد و... بالاخره در همان خط به خدای خانه رسید. سه روز بعد از او حبیب رحیمی هم در شلمچه به شرف شهادت رسید و به برادرش مجید پیوست.
با دل خون از خدا میخواستم برای تحمل درد فراق عزیزانم دل دریایی عطایم کند و مرا به یارانم برساند...
✅
@telaavat