تولدم که میشه ، روی ِیه تکه کاغذ مینویسم [ مشترک ِمورد ِنظر در دسترس نمی باشد ] .
میچسبونمش به در ِدلم ، تا دل مشغولی ها ، دغدغه ها ، خستگی ها ، فکرو خیال کردن های ِبی سرو ته و یک سال ، بدو بدو کردنا . .
پشت در بمونن و از همون راهی که اومدن برگردن ؛
و تمام روز رو من و خودم تنهایی میگذرونیم . .
مهمون میکنم خودمو به خوندن چند صفحه کتاب ؛
به گوش دادن ِیه موسیقی ِبیکلام توی ِسکوت ؛
به خوردن ِیه ناهار لچرب و چیلی به دور از چشم ِبرنامه غذاییم در طول ِسال ؛
قدم میزنم از این سر ِخیابون تا اون سر ِخیابون . .
و خستگی هام رو با خوردن ِیه فنجان قهوه پشت ِمیز ِکافه جا میدارم ؛
آره ، روزهای تولدم رو جانانه تر زندگی میکنم ، گویی از نو متولد شدم . .