🥀🏴
🏴🥀🏴
🥀🏴🥀🏴
🏴🥀🏴🥀🏴
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀
#هفت_شهر_عشق (نگاهی نو به حماسه
#عاشورا)
3⃣1⃣1⃣قسمت صد و سیزدهم
▪🏴▪پدر، نابیناست و دختر، پدر را هدایت میکند: «پدر! دشمن از سمت راست آمد» و پدر شمشیر به سمت راست میزند..
⚔دختر میگوید: «پدر مواظب باش! از سمت چپ آمدند» و پدر شمشیر به سمت چپ میزند.
تاریخ گفتار این دختر را هرگز از یاد نخواهد برد که به پدر میگوید: «پدر! کاش مرد بودم و میتوانستم با این نامردها بجنگم، اینها همان کسانی هستند که امام حسین علیه السلام را شهید کردند.»
❌دشمنان او را محاصره میکنند و از هر طرف به سویش حمله میبرند، کم کم بازوان پیرمرد خسته میشود و چند زخم عمیق، پهلوان روشن دل را از پای درمیآورد.
او را اسیر میکنند و دستهایش را با زنجیر میبندند و به سوی قصر میبرند..
❌ابنزیاد به ابن عفیف که او را با دستهای بسته میآورند، نگاه میکند و میگوید:
▪🥀▪- من با ریختن خون تو به خدا تقرّب میجویم و میخواهم خدا را از خود راضی کنم! - بدان که با ریختن خون من، غضب خدا را بر خود میخری!
✔- من خدا را شکر میکنم که تو را خوار نمود.
-
⁉ای دشمن خدا! کدام خواری؟ اگر من چشم داشتم هرگز نمیتوانستی مرا دستگیر کنی، امّا اکنون من خدا را شکر میکنم چرا که آرزوی مرا برآورده کرده است.
⁉پیرمرد! کدام آرزو؟
🥀 من در جوانی آرزوی شهادت داشتم و همیشه دعا میکردم که خدا شهادت را نصیبم کند، امّا از مستجاب شدن دعای خویش ناامید شده بودم.
✔اکنون چگونه خدا را شکر کنم که مرا به آرزویم میرساند. ابنزیاد از جواب ابن عفیف بر خود میلرزد و در مقابل بزرگی ابن عفیف احساس خواری میکند.
❌ابنزیاد فریاد میزند: «زودتر گردنش را بزنید» و جلاد شمشیر خود را بالا میگیرد و لحظاتی بعد، پیکر بیسر ابن عفیف در میدان شهر به دار آویخته میشود تا مایه عبرت دیگران باشد.
▪🥀▪اسیران هیچ خبری از بیرون زندان ندارند و هیچ ملاقات کنندهای هم به دیدن آنها نیامده است، کودکان، بهانه پدر میگیرند و از این زندان تنگ و تاریک خسته شدهاند. شبها و روزها میگذرند و اسیران هنوز در زندان هستند..
🐎به ابنزیاد خبر میرسد که مردم آرام آرام به جنایت خویش پیبردهاند و کینه ابنزیاد به دل آنها نشسته است..
👈🏻او میداند سرانجام روزی وجدان مردم بیدار خواهد شد و برای نجات از عذاب وجدان، قیام خواهند کرد،پس با خود میگوید که باید برای آن روز چارهای بیندیشم..
👀در این میان ناگهان چشمش به عمرسعد میافتد که برای گرفتن حکم حکومت ری به قصر آمده است. ناگهان فکری به ذهن ابنزیاد میرسد: «خوب است کاری کنم تا مردم خیال کنند همه این جنایتها را عمرسعد انجام داده است».
🔥آری! ابنزیاد میخواهد برای روزی که آتش انتقام همه جا را فرا میگیرد، مردم را دوباره فریب دهد و به آنها بگوید که من عمرسعد را برای صلح فرستاده بودم،امّا او به خاطر اینکه نزد یزید، عزیز شود و به حکومت و ریاست برسد، امام حسین علیه السلام را کشته است..
▪🥀▪همسفر خوبم! حتماً به یاد داری موقعی که عمرسعد در کربلا بود، ابنزیاد نامهای برای او نوشت و در آن نامه به او دستور کشتن امام حسین علیه السلام را داد، اگر ابنزیاد بتواند آن نامه را از عمرسعد بگیرد، کار درست میشود..
📜اکنون ابنزیاد نگاهی به عمرسعد میکند و میگوید: «ای عمرسعد، آن نامهای که روز هفتم محرّم برایت نوشتم کجاست، آن را خیلی زود برایم بیاور.»
البته عمرسعد هم به همان چیزی میاندیشد که ابنزیاد از آن نگران است..
♻....ادامه دارد...♻
✍🏻مهدی خدامیان آرانی
❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🏴
@tmersad313
❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁
🏴ⓨⓐ ⓗⓞⓢⓔⓘⓝ