من و رُخشید توی تصوراتمان یک خانه ی قدیمی که سال ها بود کسی آنجا زندگی نمی کرد را از صاحب خانه که وقتی داشتیم توی آن کوچه راه می رفتیم و به خانه ها نگاه می کردیم، اتفاقی ما را دیده و از تیپ و قیافه و رفتارمان خوشش آمده بود، اجاره کرده بودیم و بعد با سلیقه ی خودمان هر دیوارش را یک رنگ زده بودیم و توی اتاق خوابمان، درست بالای تختخواب نقشه ی جهان را حک کرده بودیم که یادمان نرود قرار است کل دنیا را سفر کنیم و ببینیم. توی رؤیای ما خانه یک حیاط دنج داشت که خودمان یک حوض کوچک با کاشی های آبی رنگ وسطش ساخته بودیم. کنار حوضِ حیاط مان یک میز کوچک و دو صندلی رو به روی هم قرار داشت که قرار بود من بروم سه تار یاد بگیرم که عصرها بنشینم آنجا و برای رخشید ساز بزنم. بعد قرار بود رخشید بعد از تمام شدن اجرای سه تار، برایم به لیمو و بهارنارنج با کمی زعفران دم کند و وقتی سینیِ چای به دست از پله های خانه که منتهی می شد به حیاط پایین می آید، باد پیراهن بلند و سفید با گل های ریزِ سبز و گلبهی رنگِ بالای زانویش را تکان بدهد و دلم ضعف برود برای گود افتادگی پشت زانویش که در پای کشیده‌ و یکدستش، یک عدم توازن و ناهمواریِ دلربا ایجاد کرده است. ما حتی قوری و فنجان لیمویی رنگ با گل های صورتی که کارِ دست بود را توی یکی از مغازه های کنار پیاده رو انقلاب، نزدیکِ خیابان دانشگاه دیده و پسندیده و قیمت کرده بودیم. البته گران بود، شبیه رؤیاهامان اما می خواستیم هزینه اش را بدهیم... . برشی از رمانِ رازِ رُخشید برملا شد📚 @to_aromamkon .. ♥️