🌴📚💎📚🌴
بسم رب الشهدا
مجنون من کجایی؟
#قسمت سی
بعداز تپه نورالشهدابه سمت خونه ما حرکت کردیم مادرم همه رو برای شام دعوت کرده بود
خواهرزاده آقاسید ۴سالش بود به من نزدیک شد
پیش حسنا نشسته بودم
ژن دایی
-جانم عزیزم
میجم شما دایی جون خیلی دوشت دالید؟😳😂
حسنا میخنید
به سیدنگاه کردم که میخندید فهمیدم اون این بچه فرستاده 😉
-آره عزیز زن دایی ،خیلی دوسش دارم ❤️❤️
بدو بدو رفت بغل سید نشست اونم چشماش برق زد
توروخدا نگاه کن از بچه استفاده ابزاری میکنه 😂😂😂
ساعت ۱۱شب همه رفتن
داشتم تو اتاق روسریم باز میکردم
که در زدن
تق تق
-بفرمایید
حسین وارد اتاق شد
چهره اش فوق العاده غمگین بود
-داداش چرا ناراحتی ؟
چی شده ؟
حسین :رقیه بشین
-😳😳😳😳
حسین:این حرفا رو باید پدر بهت میگفت 😢😢
اما حالا که نیست وظیفه منه
نگاهم غمگین شد بغض کردم ولی خودمو کنترل کردم😔
ببین رقیه الان سید مجتبی از همه به تو محرم تر و نزدیکتره
سیدمجتبی مردتوه پشتته کسی که میتونی بهش تکیه کنی
باید مرکز آرامش باشی
باید مرکز آرامشت باشه
آقای حسینی و آقاسید بریز دور
الان باید بگی مجتبی جان ، سیدجان 🙈🙊
آقاسیدم باشه برای جمعتون
باید اونقدر محبت به پاش بریزی که برای خونه اومدن بی تاب باشه نه فراری 😟
سکوت کردم و به لبهای حسین چشم دوختم خوب گوش میدادم به حرفاش👀
مشکلت باید اول به اون بگی
اگه اون خواست با دیگران مشورت کنی
سید پسر عالیه
خوشبختت میکنه 🙂
یاعلی شب بخیر
حسین منتظر جواب از سمتم نشد و از اتاق خارج شد چشمامو بستمو تمام حرفاشو تو ذهنم مرور کردم نا خودآگاه گوشیم📱 برداشتم و اسم مجتبی از آقاحسینی به سیدمن تغییر دادم😇
یهو گوشی تو دستم لرزید
سیدمن ❤️
خخخخ
سید:سلام خانمم خوبی؟
-🙈🙈🙈🙈مرسی شما خوبی؟
سید:شما دارم عالیم
_با لبخند گفتم سلامت باشید😍
سید:قربونت بشم خانومی خودم😌
فردا حاضرباش میام دنبالت بریم یه جایی
-کجا 🤔
سید:فردا میفهمی
شبت زهرایی عزیزم😘
_همچنین☺️
کنجکاو شده بودم یعنی قراره کجا بریم🤔🤔
نویسنده:بانو.....ش
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_سی
🌴📚❄️📚🌴