دلداده قمربنی هاشم ....: بسم رب العشق چهل و شش- 😍علمــدارعشــق😍# مرتضی قراربود ۹ صبح بیاد داشتم تو کمدم دنبال لباسی میگشتم که هم شیک باشه هم جلف نباشه چون‌مرتضی به سبک و رنگ لباس خیلی حساس بود رو گوشیم میس انداخت با هیجان از خونه خارج شدم از ماشین پیداشد اومد سمتم یه شاخه گل رز قرمز 🌹 گرفت سمتم + برای سادات قشنگم - ممنون چرا زحمت کشیدی ☺️☺️ به سمت دانشگاه حرکت کردیم سرراهمون دوتا جعبه شیرینی 🍰🍰 خریدیم - آقا اول این بریم این شیرینی بین بچه ها پخش کنیم بعدش بریم واحدفرهنگی برای ازدواج دانشجویی ثبت نام کنم + باشه چشم وارد آمفی تائتر شدیم باهم که وارد شدیم صدای جیغ و کف و سوت بچه ها بلند شد همه شون میزدن رو‌سن آمفی تائتر شیرینی شیرینی شیرینی منو مرتضی 😍😍😍😂😂😂 همهمه بچه ها آقای کرمی هم قاطی مرغا شد اخوی از همین روز اول بابا شروع نمیکردی زی زی بودن + 😂😂😂 شیرینی پخش کردیم داشتم با یکی از خواهران حرف میزدیم + سادات جان یه لحظه - جانم آقا + بریم واحد فرهنگی مشخصاتمون تو سیستم جامع ازدواج دانشجویی ثبت کنیم -باشه باهم رفتیم واحد فرهنگی مسئول واحدفرهنگی یه آقای حدود ۵۵-۶۰ ساله بود به اسم آقای مددی +سلام آقای مددی آقای مددی : سلام پسرم مبارکتون باشه دوتا از بهترین بچه های دانشگاهمون باهم ازدواج کردن + ممنونم شمالطف دارید تایم ناهار بود داشتیم وارد آمفی تائتر میشدیم مرتضی گفت نرگس جان ناهار بریم بیرون این حرف مرتضی برابرشد با لحظه ی ورود من به سالن جانشین فرمانده برادران : کجا ان شاالله فرمانده امروز باید برای همه ما ناهار بخری - 🙄🙄🙄☺️☺️☺️ای بابا آقای اصغری ورشکسته میشیما آقای اصغری: نترسید خواهرموسوی ۳ روز مونده به جشن حجاب یا عقدمون مونده بود نویسنده بانــــو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌴📚🌴📚🌴