🌺 داستان کوتاه (205) ⚫️ امام هر زمان، پشتیبان اهل تقوا علی بن خالد که زیدي مذهب بود، می گوید: من در شهر سامرا بودم. شنیدم مأموران دولت وقت، مردي را که در شام ادعاي پیامبري می کرده، دستگیر نموده و در سامرا زندانی کرده اند. به دیدن او رفتم تا از حال او آگاه شوم. دیدم آدم فهمیده اي است. به او گفتم: فلانی! سرگذشت تو چیست؟ چرا زندانی شده اي؟ گفت: من از اهالی شام هستم. در محلی که سر مبارك امام حسین (ع) در آن جا نهاده شده، پیوسته مشغول عبادت بودم. یک شب، ناگهان شخصی در پیش رویم نمایان شد و فرمود: برخیز! برویم. بی اختیار برخاستم و با او به راه افتادم. اندکی گذشت که دیدم در مسجد کوفه هستم. به من فرمود: این مسجد را می شناسی؟ گفتم: آري! مسجد کوفه است. ایشان نماز خواند و من نیز نماز خواندم. آنگاه دوباره به راه افتادیم و چیزي نگذشت که خود را در مسجد مدینه دیدم! باز هم نماز خواندیم و به رسول خدا (ص) درود فرستاد و زیارتش نمود. سپس خارج شدیم. لحظه اي بعد دیدم در مکه هستیم و تمام مراسم و زیارت خانه خدا را با آن آقا انجام دادم. پس از آن به راه افتادیم. چند قدمی برداشتیم. ناگهان متوجه شدم که در محل قبلی، در شام هستم و آن شخص از نظرم ناپدید شد. یک سال از این ماجرا گذشت و من در همان مکان مشغول عبادت بودم که ایام حج رسید. همان شخص آمد و مرا همراه خود به آن سفرها برد و مانند مرحله نخستین، همه آن مکانهاي مقدس را با هم زیارت کردیم و کارهاي سال گذشته را انجام دادیم و سرانجام مرا به شام بازگرداند. وقتی که خواست از من جدا شود، به او گفتم: تو را سوگند می دهم به خدایی که تو را چنین قدرتی کرامت فرموده، بگو تو کیستی؟ مدتی سر به زیر انداخت. سپس نگاهی به من کرد و فرمود: من محمد بن علی هستم. من این قضیه را به چند نفر از دوستان نزدیک خود گفتم و خبر به محمد بن عبدالملک زیات (وزیر معتصم، خلیفه عباسی) رسید. او دستور داد مرا دستگیر کردند و به من تهمت زدند که مدعی پیامبري هستم و اکنون می بینی که در زندانم. علی بن خالد می گوید: به او گفتم: خوب است اصل داستان خود را به محمد بن عبدالملک بنویسی. شاید تو را آزاد کند. او هم ماجراي خود را نوشت. اما محمد بن عبدالملک در زیر همان نامه نوشته بود: بگو همان کسی که تو را در یک شب از شام به کوفه و از آنجا به مدینه و از مدینه به مکه برده و سپس به شام برگردانده، از این زندان نیز نجاتت دهد. علی بن خالد می گوید: چون جواب عبدالملک را خواندم، ناراحت شدم و دلم به حال او سوخت. به او گفتم: صبر کن! تا ببینیم عاقبت کار چه می شود. از زندان بیرون آمدم. صبح روز دیگر به زندان رفتم که احوال او را بپرسم. دیدم نگهبانان زندان و مأموران بسیار و عده اي از مردم در اطراف زندان رفت و آمد می کنند. پرسیدم: چه شده است؟ گفتند: آن زندانی که ادعاي پیامبري داشت، با اینکه درها همه بسته بود، از زندان ناپدید گشته. نمی دانیم به زمین رفته یا چون پرنده به آسمان پر کشیده است. من پس از دیدن این واقعه، دست از مذهب زیدي کشیدم و از شیعیان امام جواد (ع) شدم. ✍️ درس این قصه: هر کس اهل شود، امام زمانش به سراغش می آید و او را نجات می دهد. 📚 داستانهای بحارالانوار، ج 5 ، ص 137