دکترجان، شما برو هر وقت خفه شدیم خبرت می‌کنیم! 🔹یکی از غواصان دوران جنگ تحمیلی، تعریف می‌کند: توی سد دز تمرین غواصی می‌کردیم. من و یکی دو نفر دیگر که در دو عملیات شرکت کرده‌ بودیم مربی بچه‌ها شدیم. 🔹لب آب ایستاده بودیم و بچه‌های تازه‌کار توی آب شنا می‌کردند. همان جا بود که یکی داد زد: «دکتر اومد!» هنوز جمله‌اش کامل نشده بود که یکی از بچه‌ها شروع کرد دست‌وپا زدن: «اوووی خفه شدم. کمک، کمک.» 🔹دو نفر بازوهایش را گرفتند و کشیدندش بالا. دکتر جوان سراسیمه داشت او را احیا می‌کرد که صدای دست‌وپا زدن یکی دیگر از توی آب بلند شد. 🔹دکتر کف دست‌هایش را روی سینه رزمنده گذاشته بود. سینه‌اش پایین رفت و بالا آمد. ناگهان روی زمین نشست! توی چشم‌های دکتر زل زد. مثل فنر از جا در رفت و شیرجه زد توی آب. 🔹یکی سرش را از آب بیرون آورد و گفت: «دکتر جون! برو استراحت کن. هر وقت خفه شدیم خبرت می‌کنیم.» بچه‌ها دست‌وپا می‌زدند و قاه قاه می‌خندیدند. 🔹دکتر عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. همان جا بود که فهمید اینجا جای ماندن نیست. جل و پلاسش را جمع کرد و رفت.» @Farsna - Link