💌
#طلبه_نوشت
مادرم از تمام دنیا فقط یک خالهی پیر داشت.قدش خمیده بود و عینک ته استکانی با فریم مشکی استفاده میکرد.دسته ی عینک را با کش به پشت سرش محکم میکرد .یک کیسه ی کوچک بر گردن داشت و سمعک مدل قدیمیاش را در آن نگه داری میکرد.
خانه اش یک اتاق دو در سه بود ؛پر از وسیله های ریز و درشت. علاالدین نفتی را که روشن میکرد جایی برای پهن کردن رخت خوابش نمیماند.
گاهی مادرم ظرف غذایی به دستم میداد تا به او برسانم.بچه بودم و این پیرزن بیآزار را دوست نداشتم.فکر میکنم او هم متوجه این موضوع بود.
ماه محرم یکی از آشنایان فوت شد.خاله خانم تازه به منزل ما آمده بودند.مادرم با آرامش برایش توضیح داد که برای مراسم تدفین باید بروند و از او خواهش کرد ناهار را منزل ما میل کنند.
چشم غره ای هم به من رفت که فهمیدم نباید رفتاری ناشایست با او داشته باشم.
اول خودم را مشغول تلویزیون کردم ،پیرزن بیچاره که گوش هایش درست نمیشنید ساکت نشست .دلم برای مظلومیتش سوخت. ساعتی بعد ناهار را کشیدم و سعی کردم مهربان به نظر برسم.
بعد از غذا شروع به صحبت کرد.از امام حسین و ماه محرم ،قصه ها و شعر هایی برایم خواند که مشابهاش را جایی نخوانده بودم.
گاهی گریه میکرد،آه میکشید و قصیده میخواند.آن روز یک روضه ی دو نفره برگزار کردیم که شبیه هیچ روضه ای نبود.
به برکت این روضهی کوچک بود که مهر این پیرزن در دلم نشست.
✍🏻
مریم سادات موسوی خواه
#راویان_روضه
˹
@tollabolkarimeh˼