بعد از نماز آقای روی منبر داشت از ایمان ابراهیم وقتی پایش را روی بدن اسماعیل گذاشت تا ذبحش کند حرف می‌زد و از ما می‌پرسید که آیا می‌توانیم با ذبح اسماعیلمان ایمانمان را تصدیق کنیم؟ من؟ داشتم به هاجر فکر می‌کردم. زنی که برای خاطر عقیم بودن ساره به همسری شوهرش درآمد و بعد وقتی یک روز داشت با همسر و فرزندش بازی می‌کرد برای خاطر یک قطره اشک ساره -وقتی داشت با حقیقت عقیم بودنش به چشم مواجه می‌شد- زندگی‌اش از هم پاشید. ابراهیم دست هاجر و و نوزادش را گرفت. برد وسط یک بیابان بی‌آب و علف رهایشان کرد و برگشت. بعد به زن جوانی فکر کردم که کاخ آرزوهایش زیر بار پیام‌آوری همسرش دفن شده. درست وقتی بیش‌ از همیشه‌ی زندگی‌اش به حمایت همسرش نیازمند است برای خاطر دل هوو تک و تنها وسط یک بیابان رها شده و حتی نمی‌داند به صبح می‌رسد یا نه؟ پسرکش دارد از تشنگی هلاک می‌شود و چنان مضطرب است که هی سراب می‌بیند و صفا و مروه می‌کند.. سال‌ها بعد وقتی این زن که دیگر جوان نیست، تنها پسرکش را از آب و گل درآورده و می‌خواهد از میوه حمایتش بهره‌مند شود، شوهر ناپدید شده برمی‌گردد و می‌خواهد با ثمره‌ی رنج این سال‌های زن، ایمانش را تصدیق کند.. که پیام جدیدی از خدایش دارد. من به هاجر فکر کردم. فکر کردم کدام یک از ما می‌تواند کمی هاجر باشد و بعد از ذبح اسماعیل به ابراهیمش مومن بماند؟ ✍زینب ذوالقرنین @tolabolkarimeh