مرگ شیرین
آسمان به وقت ظهر، سیاه است به زور از روی ساعت مچی گل گرفته ی زهرا فهمیدیم صلاه ظهر فرارسیده. همه به جز رقیه ی 8 ساله نماز را از ترس دیده شدن از پنجره، نشسته خواندیم. بوی خون و باروت در هوا مدام دل و روده ی خالی مان را زیرورو میکند، صدای شلیک های پیاپی هر لحظه نزدیک تر می شود. زهرا و فاطمه و رقیه را پشت رختخواب ها جا دادم و کلت ابومحمد را از کشو در آوردم. نگاهم افتاد به صورتم در آینه! چند روز است خودم را در آینه ندیده ام؟! چند روز است این روسری را از سرم باز نکرده ام؟ چند روز است که خاک های روی صورتم را نشسته ام؟
جوابی نداشتم اصلا حساب و کتاب روز ها از دستم در رفته است! فقط یادم هست چهارشنبه روزی بود ابومحمد سراسیمه رسید خانه و گفت محاصره شدیم و برخی سران هم یکی یکی محله ها را تقدیم این وحشی ها میکنند. اسلحه اش را برداشت و کلت اش را هم به من داد و رفت.
صدای شلیک گلوله ای از نزدیک تر، مرا به خودم آورد. دویدم سمت محمد. پسرک 12 ساله ام در این روزها شاید قد پدرش سختی کشیده است. کلت را دادم دستش و تمام حرف های همیشگی این لحظات را برایش تکرار کردم:« محمد! اول به من بزن، بعد خواهرانت. حواست باشد فقط 5 تیر داریم نکند اشتباه کنی. سرنوشت مان دست توست، مرگ به دست تو برایمان شیرین تر است» رگ گردنش متورم شد و شقیقه هایش شروع کرد به زدن. چشم های قرمزش بنای باریدن داشت اما فقط نگاهم کرد.
چشم از چشم هایش بر داشتم و آرام زمزمه کردم:« دیدار به قیامت شیرپسرم»
چسبیدم به دخترها. دست های فاطمه می لرزید. زهرا اما آرام بود مثل همیشه انگار از چشم هایش نور می پاشید.
در حیاط که از جا کنده شد محمد را صدا کردم و چشم هایم رابستم. صدای شلیک اول با سوزش میان سینه ام تلاقی شد و بعد شکلیک دوم و سوم و چهارم و خون های گرمی که به صورتم پاشید!
آخرین جملات محمد در گوشم پیچید:« مادرم! خواهرانم! مرا ببخشید، به خدا قسم که حق پیروز است و خون بی گناه شما دریایی می شود و این حرامی ها را در خود غرق می کند...حلالم کنید »
✍️ نرجس خرمی
#طلبه_نوشت
#سوریه
@tollabolkarimeh