مادرم الهه‌ی مهر و سنبل صبر و استقامت بود . او به تمام معنا ابهت و جذبه‌ی مادرانه داشت و با خشم و عشق مادری می‌کرد. او از طایفه ی سربداران باشتین سبزوار و زنی مدبر بود اما سن و سال بچه‌ها را با تقویم به یاد نمی‌آورد. تقویم آن روزها تقویم طبیعی بود. تولدها، مرگ ها، زندگی‌ها و همه چیز هماهنگ و همراه با طبیعت بود. مهم نبود چه روزی از ماه به دنیا آمده‌ای . از یک تا سی فقط اعداد بی اعتبار ی بودند . اما وقتی تاریخ تولد ما با تغییرات طبیعت هماهنگ میشد عمر ما هم برکت پیدا میکرد. مادر سن همه‌ی ما را بر اساس وقت رویش خرما و خارک و دیری می‌شمرد و مزه مزه میکرد. مثلا همه میدانستیم تولد من وقت خرماخوران بوده و تولد احمد خرما بر درخت بوده و علی هنگامی که خارک می‌خوردیم و مریم هنگام خرماپزان به دنیا آمده. این تقویم کاملا درست بود و ما حتی وقتی بزرگ شده بودیم برای اینکه بدانیم کی متولد شده‌ایم نمی‌پرسیدیم تاریخ تولد من کی است؟ فقط می‌پرسیدیم : موقع تولد من حال و روز و مزه خرما چطور بود؟ آفتاب سوزان و هوای شرجی و گرمای پنجاه درجه، همه‌ی ی ما را یک شکل و یکرنگ کرده بود. همه‌ی مردم محل، همه‌ی خاله‌ها و عموها و بچه‌هایشان یک شکل بودند. تنها پدرم رنگ دیگری داشت. بابا، بور و سفید و چشم هایش رنگی بود. من هنوز فکر میکنم قشنگترین چشم های دنیا چشمان بابای من بود که حتی آفتاب هم نتوانسته بود رنگ چشم هایش را بگیرد. مادرم میگفت: وقتی نوبت ما رسید، انگار استغفرالله خدا مداد رنگیاش تموم شد و فقط قلم سیاهش به ما رسیده بود ، اما این آفتاب و گرما که برای کسی رنگ و رو نمیگذاشت. @Tolou1400