📚 دوباره راه افتادیم. برای اولین بار بود که در عمرم تا آنجا آمده بودم. کوه پشت کوه بود و دشت پشت دشت. تا شب یک‌کله رفتیم. امیدوار بودم هوا که تاریک شد، جایی بایستیم و اتراق کنیم. خیلی خسته بودم، خیلی. اما هیچ ‌کس از حرکت باز نایستاد. هوا که تاریک شد، با احتیاط رفتیم. وسط راه اکبر گفت: «همه مواظب باشید. اینجا ممکن است مأمورها باشند. باید حواسمان جمع باشد.» فهمیدم جایی که هستیم، خطرناک است. سعی کردم نفسم را حبس کنم و آرام راه بروم تا کسی ما را نبیند. خم شده بودم و مثل پدرم و دو تا فامیل‌ها‌مان، دولا‌دولا جلو می‌رفتم. توی آن تاریکی، همه‌اش این طرف و آن طرف را نگاه می‌کردم. می‌ترسیدم یک‌دفعه تیراندازی شود. پدرم دستم را محکم گرفته بود. ساکم دست یکی از فامیل‌ها بود. مقداری که رفتیم، پشت صخره‌ای نشستیم. اکبر گفت: «دیگر راحت باشید.» کمی ‌که استراحت کردیم، لبخندی زد و ادامه داد: «به عراق خوش آمدید!» وقتی این حرف را شنیدم، دلم گرفت. توی تاریکی، نگاهش کردم و اخم کردم. فکر می‌کردم او باعث این همه ناراحتی و غم من شده است. آرام رو به پدرم گفتم: «کاکه، برگردیم روستا. من اینجا را دوست ندارم.» پدرم با یک دنیا بغض گفت: «روله، فرنگیس، جایی که می‌رویم، هزار برابر بهتر از روستای‌ خودمان است‌. بلند شو، دخترم... بلند شو!» سعی کردم چیزی بگویم. دیدم بی‌فایده است. سرنوشتم دست خودم نبود. دوباره راه افتادیم. از آنجا به بعد، از روستاها می‌گذشتیم. مردم روستاهای آن سوی مرز، کُرد بودند و کاری به کار ما نداشتند. حتی به ما نان و آب هم می‌دادند. لباس‌هاشان رنگارنگ و قشنگ بود. از دیدن لباس‌هاشان و آن همه رنگ، خوشم آمده بود. وقتی از کنار دهات رد می‌شدیم، یاد روستای خودمان افتادم. یاد مادرم و خواهر و برادرها و دوستانم؛ حتی بزغاله‌ام کرهل. تا شب راه رفتیم. جلوتر، سوسوی چراغ‌ها را دیدم. نزدیک نیمه‌شب بود و خوابم می‌آمد. خسته بودم. تا آن وقت، این‌قدر راه نرفته بودم. وارد شهری شدیم که فهمیدم خانقین است. همه چیزش برایم جالب بود. با دهان باز و با یک عالمه تعجب، این طرف و آن طرف را نگاه می‌کردم. به نظرم قشنگ می‌آمد. پاهایم درد می‌کرد و از خستگی داشت می‌شکست. خسته بودم و دعا می‌کردم زودتر برسیم. از چند تا کوچه که گذشتیم، به جایی رسیدیم که اکبر گفت: «رسیدیم. اینجا خانۀ ماست.» خسته و کوفته بودیم. زنِ اکبر، با روی خوش در را باز کرد. زن جوانی بود که لباس محلی کُردی قشنگی پوشیده بود. پسر کوچکی هم بغلش بود. پسر تا ما را دید، خندید و برای پدرش اکبر دست تکان داد. وارد خانه شدیم. بچه پرید توی بغل پدر. آن زن از ما پذیرایی کرد. بچۀ کوچک، اسمش ابراهیم بود. وقتی نشستیم، مرتب می‌آمد دور و بر من و می‌رفت. با دیدن ابراهیم، یاد خواهر و برادرهایم افتاده بودم. اشک توی چشمم جمع شده بود و هر کاری می‌کردم، نمی‌توانستم بغضم را پنهان کنم. با ابراهیم بازی کردم و کمی‌ حرف زدیم. زبانشان با زبان ما کمی ‌فرق داشت. دست و صورتمان را شستیم و سر سفره نشستیم. به زور توانستم چیزی بخورم. خوابم می‌آمد. بعد از خوردن شام خوابیدیم؛ طوری که تا صبح حتی این پهلو و آن پهلو هم نشدم. صبح که از خواب پا شدم، تمام لباس‌ها را توی تشتی ریختم و شروع کردم به شستن. لباس‌های من و پدرم کثیف و خاکی و پر از خار شده بودند. به‌خصوص لباس‌های من که بلند بود و خارهای ریز، تمام لباسم را سوراخ سوراخ کرده بودند. خارها را یکی‌یکی می‌کندم و نگاه می‌کردم. پیش خودم می‌گفتم شاید این خارها مال روستای خودمان باشند و از آوه‌زین تا اینجا با من آمده‌اند تا تنها نباشم. گریه‌ام گرفته بود. یکی دو روز خانۀ فامیلمان بودیم. پدرم با اکبر و منصور یکی دو بار بیرون رفتند و برگشتند. اکبر مرتب به پدرم می‌گفت یک روز دیگر آن‌ها می‌رسند و می‌آیند تا فرنگیس را عقد کنند. فامیل‌ها می‌آمدند و می‌رفتند تا عروس را تماشا کنند. پیش خودم گفتم: «فرنگیس، داری عروس می‌شوی!» اصلاً خوشحال نبودم. در آن سن و سال، تازه داشتم معنی عروسی را می‌فهمیدم. چه فایده داشت عروسی کنم، اما توی روستای خودمان و وطنم نباشم؟ آنجا همه برایم غریبه بودند. فقط پدرم همراهم بود. بعد فکر کردم وقتی عروسی کنم، پدرم هم برمی‌گردد. آن وقت چه ‌کار کنم؟ سعی کردم با فکر اینکه می‌خواهم عروس شوم، خودم را خوشحال کنم. به خودم می‌گفتم: «فرنگیس، تور قرمز سرت می‌کنی و یک شوهر خوب خواهی داشت. بچه‌ها برایت شادی می‌کنند و دست می‌زنند.» @Tolou1400