#داستان_شب 💫
🍁🍁🍁🍁🍁
🍃استاد، دانش آموز پسر بچه شد
توی یه شهربازی کار میکنم.
یکی از مشتریهامون پسر بچهای کم سن و سال بود که با مادر بزرگش میآمد.🍃
بازیهامون با کارت فعال میشن. پسرک هر بار میآمد، مامانبزرگش کارت جدید میگرفت و شارژ میکرد و بعد اتمام شارژ کارت را پس میداد تا به جای کارت یه بازی واسه نوهاش فعال کنیم.🍃
بازیهامون تیکت دارند. باید تیکتهارو در کارت ذخیره کنیم و کارت پیش مشتری بمونه. بعد به تعداد تیکتها جایزهای به مشتری میدیم.🍃
و اگه مشتری کارت رو پس بده، تیکتها میسوزن و جایزهای داده نمیشه.
تعداد تیکتی که باید جمع بشه تا بشه جایزه برداشت، با یه بار اومدن جمع شدنی نیست.
ولی این پسر بچه هر بار که با مادر بزرگش میاومد، تیکتهای همه بازیها رو که جمع میکرد و سر صفِ ذخیرهی تیکت، با حوصله اونها رو ذخیره میکرد و کارت رو به مامان بزرگش میداد تا به ما تحویل بده و بعد هم تیکتها میسوخت.🍃
یه روزی از پسر بچه پرسیدم عزیزم چرا این همه منتظر میشی و تو صف معطل میکنی خودت رو در حالی که میدونی مامان بزرگت کارت رو تحویل میده و این یعنی همهاش میسوزه.🍃
پسر بچه با زبان بچهگونه خودش گفت: خاله من برا این تیکتها زحمت کشیدم و تلاش کردم
و آدم هیچ وقت نباید تلاش خودش را دست کم بگیره. خدارو چی دیدی؟! شاید بالاخره با یک روز اومدن تونستم تیکت لازم برای کسب جایزه رو بدست آورده باشم. نباید نا امید بشم.🍃
هربار بازی میکنم تیکتهارو ذخیره میکنم و عدد اونارو چک میکنم، بعد کارت را تحویل مادر بزرگم میدم.🍃
🌻میدونید پسر بچه چند سالهاش بود؟
8 سال.🌻
میدونید من کیام؟ من یه معلمم و آرزوم استادیه. و برا استادی درس میخونم.
یاد گرفتم استاد بودن و خوشحال بودن؛ موفق بودن و خوشبخت بودن، تنها به شرایط سخت یا آسان، سن، مدرک و تحصیل، و درآمد نیست، بلکه با ذهنیت و مثبت اندیشی و اراده فرد رابطه مستقیم داره.🍃🌻
#ارسالی از خانم چیچک موسوی/ اهواز
ممنونیم از این یادداشت خوبشون🌹
🌸
@topweb 🌸